هفت مافیا به علاوه ی یکی / پارت 13
هفت مافیا به علاوه ی یکی / پارت 13
ویو ا.ت =
وقتی اومدم بیرون همشون جا خورده بودن انقد شوکه بودن که نمیتونستن چیزی بگن
سانوریا: انتظار اینو نداشتین نه؟
نامجون: ا..ا.ت..ت..تو..چیکار کردی..
جیمین: تو...مردی..
ا.ت: نه جیمین:)
جیهوپ: هرچی باشه بهتر از مردنشه..
تهیونگ همونجوری شوکه زل زده بود بهم تفنگ از دستش افتاد و بعد چند ثانیه رفت سمت در و از عمارت رفت بیرون
نامجون: بریم بچه ها...
اونا واسه من اومده بودن... مطمعن نیستم کارم درست بوده باشه
دیگه تقریبا نمیشد دیدشون و منم از عمارت زدم بیرون هنوز بارون میومد و خیس شده بودم
به فکر بچه ها بودم...
ویو تهیونگ =
برگشتیم عمارت... هنوزم تو شوکم...
رفتم سر گوشیم و هرچی فیلم و عکس ازش داشتم پاک کردم...رفتم تو اتاقش و با دیدن وسایلش گریم گرفت و نشستم پایین تخت سرمو گذاشتم رو تخت و پتوشو بغل کردم... اینکه با سانوریا اونجا باشن... فکرشم عذابم میده... بعد یه مدت بلند شدم پرده رو کشیدم مجسمه هاشو وسایل تزیینیشو گذاشتم توی کارتن و گذاشتم کنار دیوار چراغو خاموش کردم و رفتم بیرون و درو قفل کردم و برگشتم تو اتاقم و کلیدو گذاشتم بالای کمد... شاید بهتره دیگه بهش فک نکنم پس تصمیم گرفتم بخوابم یکم
ویو ا.ت =
برگشتم عمارت که دیدم سانوریا سریع اومد سمتم
سانوریا: کجا بودی تا الان
ا.ت: براچی اتفاقی افتاده
سانوریا: اتفاقی افتاده؟ بی دلیل گذاشتی رفتی یهو
ا.ت: خب باید یکم قدم میزدم
سانوریا: دفعه دیگه خواستی قدم بزنی یچیزی بگو
ا.ت: باش
اینو گفتم و رفتم تو اتاقم درو قفل کردم و نشستم رو تخت...باید یکم میخوابیدم...اما خوابم نمیبرد
فردای اونروز ویو ا.ت =
با صدای در زدن یه نفر بیدار شدم... اصلا نفهمیدم کی خوابم برد منتظر بودم طرف بیاد تو که یادم افتاد در قفله رفتم سریع درو باز کردم
خدمتکار: سلام خانم لطفا بیاین برای صبحانه
ا.ت: سلام باشه
کارامو کردم و رفتم پایین نشستم پشت میز
سانوریا: یه وقت یادت نره معاملمون چی بود...انگار یکم ناراحتی صلاح دونستم یاد آوری کنم
ا.ت: هوم باشه
با سانوریا معامله کرده بودم...قبول کرد بهش ملحق بشم و منم در عزاش نباید خیانت میکردم
به فکر تهیونگ بودم هنوز که دیدم یه شماره ناشناس بهم پیام داده
پیام: ساعت 8 تو خیابون (...) میبینمت
فک میکردم سانوریا باشه و بخواد امتحانم کنه و به یکی از ادماش گفته باشه برام بفرسته تا خودش پیشم باشه که دیدم یه عکس فرستاد..بار بود... اولین جایی که با تهیونگ حرف زدم.. همون شب... وقتی یه پلیس نا امید زیر بارون رفت سمت بار و خورد به یه مافیا همون موقع که مسیرشو تغییر داد و رفت سمت مافیا بودن...فک کنم الان بدونم کیه..
به سانوریا گفتم سیر شدم و سریع رفتم سمت اتاقم درو بستم و قفل کردم
ویو ا.ت =
وقتی اومدم بیرون همشون جا خورده بودن انقد شوکه بودن که نمیتونستن چیزی بگن
سانوریا: انتظار اینو نداشتین نه؟
نامجون: ا..ا.ت..ت..تو..چیکار کردی..
جیمین: تو...مردی..
ا.ت: نه جیمین:)
جیهوپ: هرچی باشه بهتر از مردنشه..
تهیونگ همونجوری شوکه زل زده بود بهم تفنگ از دستش افتاد و بعد چند ثانیه رفت سمت در و از عمارت رفت بیرون
نامجون: بریم بچه ها...
اونا واسه من اومده بودن... مطمعن نیستم کارم درست بوده باشه
دیگه تقریبا نمیشد دیدشون و منم از عمارت زدم بیرون هنوز بارون میومد و خیس شده بودم
به فکر بچه ها بودم...
ویو تهیونگ =
برگشتیم عمارت... هنوزم تو شوکم...
رفتم سر گوشیم و هرچی فیلم و عکس ازش داشتم پاک کردم...رفتم تو اتاقش و با دیدن وسایلش گریم گرفت و نشستم پایین تخت سرمو گذاشتم رو تخت و پتوشو بغل کردم... اینکه با سانوریا اونجا باشن... فکرشم عذابم میده... بعد یه مدت بلند شدم پرده رو کشیدم مجسمه هاشو وسایل تزیینیشو گذاشتم توی کارتن و گذاشتم کنار دیوار چراغو خاموش کردم و رفتم بیرون و درو قفل کردم و برگشتم تو اتاقم و کلیدو گذاشتم بالای کمد... شاید بهتره دیگه بهش فک نکنم پس تصمیم گرفتم بخوابم یکم
ویو ا.ت =
برگشتم عمارت که دیدم سانوریا سریع اومد سمتم
سانوریا: کجا بودی تا الان
ا.ت: براچی اتفاقی افتاده
سانوریا: اتفاقی افتاده؟ بی دلیل گذاشتی رفتی یهو
ا.ت: خب باید یکم قدم میزدم
سانوریا: دفعه دیگه خواستی قدم بزنی یچیزی بگو
ا.ت: باش
اینو گفتم و رفتم تو اتاقم درو قفل کردم و نشستم رو تخت...باید یکم میخوابیدم...اما خوابم نمیبرد
فردای اونروز ویو ا.ت =
با صدای در زدن یه نفر بیدار شدم... اصلا نفهمیدم کی خوابم برد منتظر بودم طرف بیاد تو که یادم افتاد در قفله رفتم سریع درو باز کردم
خدمتکار: سلام خانم لطفا بیاین برای صبحانه
ا.ت: سلام باشه
کارامو کردم و رفتم پایین نشستم پشت میز
سانوریا: یه وقت یادت نره معاملمون چی بود...انگار یکم ناراحتی صلاح دونستم یاد آوری کنم
ا.ت: هوم باشه
با سانوریا معامله کرده بودم...قبول کرد بهش ملحق بشم و منم در عزاش نباید خیانت میکردم
به فکر تهیونگ بودم هنوز که دیدم یه شماره ناشناس بهم پیام داده
پیام: ساعت 8 تو خیابون (...) میبینمت
فک میکردم سانوریا باشه و بخواد امتحانم کنه و به یکی از ادماش گفته باشه برام بفرسته تا خودش پیشم باشه که دیدم یه عکس فرستاد..بار بود... اولین جایی که با تهیونگ حرف زدم.. همون شب... وقتی یه پلیس نا امید زیر بارون رفت سمت بار و خورد به یه مافیا همون موقع که مسیرشو تغییر داد و رفت سمت مافیا بودن...فک کنم الان بدونم کیه..
به سانوریا گفتم سیر شدم و سریع رفتم سمت اتاقم درو بستم و قفل کردم
۱۸.۱k
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.