اوکی این همون وانشاتی بود که بهتون گفتم سرش کلی گریه کردم
اوکی این همون وانشاتی بود که بهتون گفتم سرش کلی گریه کردم
البته ببینید بستگی داره چقدری دازای و چویا رو دوست داشته باشید که سرش ناراحت بشین یا نه
پارت 1
____________________________
*چویا من پیشتم*
در ماشین رو باز کرد و داخل نشست
دازای با لبخندی که روی لباش نقش بسته بود به چویا چشم دوخته بود
ولی چویا بی توجه به دازای به بیرون خیره شده بود. از صورتش معلوم بود که خیلی عصبانی و ناراحته
دازای خندید و دستشو دراز کرد و تار مویی که جلوی صورت چویا رو گرفته بود رو از جلوی چشماش کنار زد
چویا دست دازای رو محکم پس زد و گفت:به من دست نزن
دازای خنده ای کرد و گفت:یعنی کیتن کوچولوی من باهام قهره؟
چویا همونطور که اخماش تو هم بود معترضانه گفت:من الان چند وقته بهت میگم منو دریا ببری؟...
دازای لبخند از روی لبش محو شد و دستش رو روی پیشونیش کشید و گفت:هویجکم من متاسفم عزیز دلم
چویا دوباره نگاهشو از دازای گرفت و به بیرون خیره شد
دازای:آخه چویای من تو که خودت میدونی واقعن سرم شلوغه یکمی درکم کن کاوایی من خودت که بهتر میدونی هم تو شرکت جون میکنمو دنبال بهانه ام که اخراجم کنن تا بتونم درست پول در بیارم تا باهم بریم یه خونه ی جدید بخریم نه؟
جویا حرفی نمیزد....حق با دازای بود...اون شبانه روز کار میکرد تا بتونه پولی دربیاره تا باهم برن یه خونه ی جدا و آیندشونو بسازن.
دازای دستشو سمت گردن چویا دراز کرد و سرشو خم کردو گذاشتش رو شونش
و موهای ابریشمیش رو تو دستش میچرخوند میکرد
بوسه ای روی سرش گذاشت...عطر شامپوی چویا همیشه کل وجود دازای رو نوازش میکرد
دازای دستشو روی لب های چویا کشید و با صدایی آروم بهش گفت
دازای:بهت قول میدم چویا...میبرمت توی همین ۳ روز میبرمت باشه؟ فقط تو دیگه قهر نکن باهام دلم میشکنه سه روز دیگه باهم میریم
چویا با چشمای آبی کیوتش به دازای خیره شد و گونه ی دازای رو بوسید و گفت
چویا:دازای...لازم نیست خودتو اذیت کنی..میدونم کار داری ... سختته
دازای هم بهش نگاهی کرد با انگشتاش چونه ی چویا رو گرفت و لب هاشو بوسید و گاز کوچیکی ازشون گرفت که باعث شد چویا کمی چشم راستش رو ببنده تا صدایی ازش در نیاد
دازای: هنوز تازه اول زندگیمونه هویجک من
مطمئن باش دنیا اونقدری بهمون زمان میده تا به همه ی آرزوهامون برسیم
چویا لبخندی زد و سرجاش نشست بعد از چند ثانیه ای رو به دازای کرد و گفت:خب؟میریم خونه ی تاچیهارا؟
دازای ماشین رو روشن کرد و راه افتادن که برن:آره بریم ببینیم چه سوپرایزی واسمون آماده کردن
چویا یه ابروشو داد بالا و پرسید:سوپرایز؟
منظورت چیه؟
دازای:یعنی چیزه منم نمیدونم
چویا:هومم....باشه-_-
بعد دستشو برد سمت ظبط و روشنش کرد
~~~~~~~~~~~~~~~~
حیف نمیشه همشو تو یک پارت بذارم وگرنه خیلی بهتر میشد:))
البته ببینید بستگی داره چقدری دازای و چویا رو دوست داشته باشید که سرش ناراحت بشین یا نه
پارت 1
____________________________
*چویا من پیشتم*
در ماشین رو باز کرد و داخل نشست
دازای با لبخندی که روی لباش نقش بسته بود به چویا چشم دوخته بود
ولی چویا بی توجه به دازای به بیرون خیره شده بود. از صورتش معلوم بود که خیلی عصبانی و ناراحته
دازای خندید و دستشو دراز کرد و تار مویی که جلوی صورت چویا رو گرفته بود رو از جلوی چشماش کنار زد
چویا دست دازای رو محکم پس زد و گفت:به من دست نزن
دازای خنده ای کرد و گفت:یعنی کیتن کوچولوی من باهام قهره؟
چویا همونطور که اخماش تو هم بود معترضانه گفت:من الان چند وقته بهت میگم منو دریا ببری؟...
دازای لبخند از روی لبش محو شد و دستش رو روی پیشونیش کشید و گفت:هویجکم من متاسفم عزیز دلم
چویا دوباره نگاهشو از دازای گرفت و به بیرون خیره شد
دازای:آخه چویای من تو که خودت میدونی واقعن سرم شلوغه یکمی درکم کن کاوایی من خودت که بهتر میدونی هم تو شرکت جون میکنمو دنبال بهانه ام که اخراجم کنن تا بتونم درست پول در بیارم تا باهم بریم یه خونه ی جدید بخریم نه؟
جویا حرفی نمیزد....حق با دازای بود...اون شبانه روز کار میکرد تا بتونه پولی دربیاره تا باهم برن یه خونه ی جدا و آیندشونو بسازن.
دازای دستشو سمت گردن چویا دراز کرد و سرشو خم کردو گذاشتش رو شونش
و موهای ابریشمیش رو تو دستش میچرخوند میکرد
بوسه ای روی سرش گذاشت...عطر شامپوی چویا همیشه کل وجود دازای رو نوازش میکرد
دازای دستشو روی لب های چویا کشید و با صدایی آروم بهش گفت
دازای:بهت قول میدم چویا...میبرمت توی همین ۳ روز میبرمت باشه؟ فقط تو دیگه قهر نکن باهام دلم میشکنه سه روز دیگه باهم میریم
چویا با چشمای آبی کیوتش به دازای خیره شد و گونه ی دازای رو بوسید و گفت
چویا:دازای...لازم نیست خودتو اذیت کنی..میدونم کار داری ... سختته
دازای هم بهش نگاهی کرد با انگشتاش چونه ی چویا رو گرفت و لب هاشو بوسید و گاز کوچیکی ازشون گرفت که باعث شد چویا کمی چشم راستش رو ببنده تا صدایی ازش در نیاد
دازای: هنوز تازه اول زندگیمونه هویجک من
مطمئن باش دنیا اونقدری بهمون زمان میده تا به همه ی آرزوهامون برسیم
چویا لبخندی زد و سرجاش نشست بعد از چند ثانیه ای رو به دازای کرد و گفت:خب؟میریم خونه ی تاچیهارا؟
دازای ماشین رو روشن کرد و راه افتادن که برن:آره بریم ببینیم چه سوپرایزی واسمون آماده کردن
چویا یه ابروشو داد بالا و پرسید:سوپرایز؟
منظورت چیه؟
دازای:یعنی چیزه منم نمیدونم
چویا:هومم....باشه-_-
بعد دستشو برد سمت ظبط و روشنش کرد
~~~~~~~~~~~~~~~~
حیف نمیشه همشو تو یک پارت بذارم وگرنه خیلی بهتر میشد:))
۱۱.۴k
۳۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.