* Part 1
*#Part_1
ویو مامان ته*
*
داشتم خودمو توی آینه نگاه میکردم که یهو زیر دلم تیر بدی کشید.سریع داد زدمو خدمتکارارو صدا زدم،فکر کنم وقتش بود...
ویو بابای ته*
داشتم پرونده کارمند جدید رو چک میکردم که دیدم تلفنم زنگ میزنه،برداشتمش دیدم از خونست.سریع برداشتم،خدمتکار بود که میگفت آقا وقتشه سریع بیاید.تنها چیزی که یادمه این بود که دویدم و سوار ماشین شدمو خودمو به خونه رسوندم.
توی راه به خونه زنگ زدمو پرسیدم کدوم بیمارستانه و سریعتر روندم.وقتی رسیدم همه بهم احترام گذاشتن.به دکتر لی سلام کردم و پرسیدم کدوم اتاق عمله،دکتر راهنمایی کردو منو تا اونجا برد.بعدشم احترام گذاشت و رفت.یک ساعت،دوساعت،سه ساعت همینطوری ساعت میگذشت ولی چرا بیرون نمیومد؟
همون موقع دیدم دکتر اومد بیرون و پشت سرشم یه تخت کوچیک که یه موجود کوچولو توش بود رو پرستار بیرون آورد.آقای دکتر تا منو دید احترام گذاشتو گفت: مبارکتون باشه آقای کیم،بچتون پسره.از شدت خوشحالی من،منی که حتی سر تصادفی که کل خانوادمو به کشتن داد حتی بغضم نکردم گریم گرفته بود.باورم نمیشد که زنمو مادر بچم بالاخره یه وارث برام یه دنیا آورد.اما حیف که نمیدونستم قراره در آینده چه اتفاقاتی بیفته....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میدونم خیلی چرت شده اما شرمنده اولین فیکیه که مینویسم
شرط برای پارت بعد 4 تا لایکه:)
باییییی:]
ویو مامان ته*
*
داشتم خودمو توی آینه نگاه میکردم که یهو زیر دلم تیر بدی کشید.سریع داد زدمو خدمتکارارو صدا زدم،فکر کنم وقتش بود...
ویو بابای ته*
داشتم پرونده کارمند جدید رو چک میکردم که دیدم تلفنم زنگ میزنه،برداشتمش دیدم از خونست.سریع برداشتم،خدمتکار بود که میگفت آقا وقتشه سریع بیاید.تنها چیزی که یادمه این بود که دویدم و سوار ماشین شدمو خودمو به خونه رسوندم.
توی راه به خونه زنگ زدمو پرسیدم کدوم بیمارستانه و سریعتر روندم.وقتی رسیدم همه بهم احترام گذاشتن.به دکتر لی سلام کردم و پرسیدم کدوم اتاق عمله،دکتر راهنمایی کردو منو تا اونجا برد.بعدشم احترام گذاشت و رفت.یک ساعت،دوساعت،سه ساعت همینطوری ساعت میگذشت ولی چرا بیرون نمیومد؟
همون موقع دیدم دکتر اومد بیرون و پشت سرشم یه تخت کوچیک که یه موجود کوچولو توش بود رو پرستار بیرون آورد.آقای دکتر تا منو دید احترام گذاشتو گفت: مبارکتون باشه آقای کیم،بچتون پسره.از شدت خوشحالی من،منی که حتی سر تصادفی که کل خانوادمو به کشتن داد حتی بغضم نکردم گریم گرفته بود.باورم نمیشد که زنمو مادر بچم بالاخره یه وارث برام یه دنیا آورد.اما حیف که نمیدونستم قراره در آینده چه اتفاقاتی بیفته....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میدونم خیلی چرت شده اما شرمنده اولین فیکیه که مینویسم
شرط برای پارت بعد 4 تا لایکه:)
باییییی:]
۲.۴k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.