داستانکوتاه

#داستان_کوتاه

مردی دو دختر داشت یکی را به یک کشاورز و دیگری را به یک کوزه گر شوهر داد. چندی بعد همسرش به او گفت : ای مرد سری به دخترانت بزن و احوال آنها را جویا بشو.
مرد نیز اول به خانه کشاوز رفت و جویای احوال شد، دخترک گفت که زمین را شخم کرده و بذر پاشیده ایم اگر باران ببارد خیلی خوبست اما اگر نبارد بدبختیم.
مرد به خانه کوزه گر رفت، دخترک گفت کوزها را ساخته ایم و در آفتاب چیده ایم اگر باران ببارد بدبختیم و اگر نبارد خوبست.
مرد به خانه خود برگشت همسرش از اوضاع پرسید مرد گفت:
چه باران بیاید و چه باران نیاید ما بدبختیم.
دیدگاه ها (۵)

کاش تو هم 1400 سال پیش بودیتا دیشب نان خرما از دست حیدر میگر...

عاشقان را عشق فرمان میدهدلوتیان را معرفت…مخلصیم با معرفت!

مقایسه بین واکنش مردم عادی در لحظه وقوع حادثه آتش سوزی پلاس...

تخت خواب جدید

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط