خون اژدها

۲







و من هم به سمت بیرون از عمارت به راه اوفتادم چون خیلی بیرون از عمارت خوشگل بود

و من عاشقش بودم

بعد از چند مین که داشتم همینطور راه میرفتم صدایی از پشت سرم شنیدم

سریع برگشتم ولی کسی رو ندیدم

و بدون این که بخواهم برگردم میفهمیدم که کی پشت سرم هست ولی چرا نفهمیدم کی هست!؟؟

بیخیال شدم و به راهم ادامه دادم به آبشاری رسیدم که عاشقش بودم و اسمش رو گذاشته بودم« آبشار جادویی » چون واقعا هم جادویی بود

اول که بهش نگاه میکنی آب داخلش کثیف و گل آلود هست ولی

وقتی دستت رو می‌بری داخلش آبش به طرز عجیبی تمیز میشه و شفاف

من هم مثل همیشه همین کار رو کردم و زل زدم به آب که چهره خودم اوفتاده بود داخلش و من زل زده بودم به چهره خودم


و درمود مکالمه چند دقیقه پیش هنوز ذهنم درگیر بود


واقعا خیلی احساس بدی دارم سنگ به اون مهمی گم شده ؟ و اگر پیدا نشه چی ؟؟ اصلا کی برداشته ؟؟ چرا برداشته خوب جواب این رو میدونم


دوتا کار میتونه با اون سنگ بکنه

۱ . اینکه قدرت سنگو بگیره و مال خودش کنه

۲ . و اینکه به دنیای انسان ها برو یا بخواهد انسانی رو بیاره به این دنیا.



واقعا نمیدونم.. ولی کاش سریع تر پیداشه.. کاش





- دنبالشن





با صدایی که از پشت سرم اومد سریع برگشتم

و به پشت سرم نگاه کردم کسی نبود..
پس این صدا از کجا اومد ؟؟!

گفتم:






لیا.... کی بود؟؟!





چرا من نمیتونم بفهمم کی بود ؟؟!

دوباره یک صدایی اومد.. و یکم که بهش توجه کردم فهمیدم که از توی ذهن خودمه





- تو باید بهشون کمک کنی لیا






کی بود که تونسته بود به ذهن من نفوذ کنه ؟؟! کی؟؟





گفتم:





لیا.... تو کی هستی ؟؟





- میفهمی





و احساس کردم که اون شخص دیگه نیست دیگه نمیتونم باهاش ارتباط بگیرم


به دور اطرافم نگاه کردم چیزی یا کسی نبود

دوباره به آبشار زل زدم

و بعد از چند مین که گذشت بلند شدم که برگردم به عمارت

که یهو حواسم پرت شد و پاهام به چوبی گیر کرد میخواستم بیفتم که نمیدونم چه طوری یکی من رو گرفت و من صاف

وایسادم سر جام


با تعجب به دور اطرافم نگاه کردم


خیلی واسم تعجب آور بود.

من خودم میتونم جون خودم رو نجات بدم

نیاز به کسی ندارم.. به ذهنم خطور کرد که همون شخصی که توی ذهنم بود نجاتم

داد .. ولی چه طوری نمیدونم


شاید توانایی هاش خیلی زیاده. خیلی زیاد


هنوز شک داشتم

ولی باز به راهم ادامه دادم

که بعد از چند مین رسیدم به عمارت و وارد شدم

که پدربزرگم رو دیدم که از پله ها داشت میومد پایین که من رو دید با اخم گفت:





جانگ.... تو کجا بودی لیا ؟؟





کلافه نگاهش کردم و گفتم:





لیا.... جنگل





سری تکان داد و به سمت آشپز خانه رفت

و من هم راه اتاقم رو گرفتم و بعد از این که رسیدم

لباسم رو با یک لباس خواب نیم متری عوض کردم روی تخت ولو شدم و پتو رو کشیدم روی خودم

و تاریکی....
دیدگاه ها (۲)

۷۰۰تایییی شدمون مباررررررررک 😊🥹 ممنونم از حمایت هاتون خیلی خ...

خون اژدها

رمان { برادر ناتنی } پارت ۱۹

فرار من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط