جدایی باور نکردنی
جدایی باور نکردنی
#پارت۱۵
دکتر:عملیات با موفقیت انجام شد ولی ....
ا/ت:ولی چی دکتر ؟
دکتر:به خودش بستگی داره اگه بتونه درد رو تحمل کنه میتونه زنده بمونه ولی اگه نتونه چاره ی جز مردن براش باقی نمی مونه
با حرف هایی که دکتر زد نمیدونستم چیکارکنم انگار که یه ظرف پر از آب سرد روم خالی کردن که دکتر گفت:
دکتر:اگه خواستید میتونید برید پیشش
ا/ت:عا ممنون
نمیدونم چرا یهو بغضم گرفت ولی خب .رفتم تو اتاق همین که تهیونگ رو دیدم اشکام جاری شد ،حتی خودم هم نمیدونستم چرا گریه میکنم ولی دلم براش میسوخت اینکه کیم تهیونگ مافیایی که همه ازش حساب میبرن رو اینجوری ببینی واقعا بد بود رفتم نشستم پیشش و دستش رو تو دستم گرفتم دستاش سرد و بی روح بودن ،نزدیک دوساعت بود که فقط به دستاش خیره بود اصلا به هیچ چیز توجه نمیکردم که حتی صدای که دستگاه میداد هم متوجه نشدم که یهو یه نگاه های خیلی سنگینی رو روم احساس کردم برگشتم دیدم تهیونگ داره نگام میکنه .با خوشحالی گفتم:
ا/ت:به هوش اومدی
تهیونگ: تو اینجا چی کار میکنی چرا نرفتی خونه(با درد)
ا/ت:واقعا که انتظار داشتی برم
تهیونگ: آره فکر نمیکردم اینجا بمونی
ا/ت:حالا که موندم میرم بگم دکتر بیاد خب
تهیونگ: باشه
زود از اتاق خارج شدم و دکتر رو خبر کردم که با هم دوباره وارد اتاق شدیم
دکتر:آقای کیم میبینم که به هوش اومدین .خب حالا بزارین معاینه تون کنم
دکتر معاینه اش کردو گفت:
دکتر:چند روز دیگه میتونید مرخص شید دکتر این حرف و گفت و رفت که با خارج شدن دکتر خانواده ی تهیونگ وارد اتاق شدن که دیدم مادرش خیلی بی تابی میکنه ولی همین که منو دیدد....
ادامه دارد
#پارت۱۵
دکتر:عملیات با موفقیت انجام شد ولی ....
ا/ت:ولی چی دکتر ؟
دکتر:به خودش بستگی داره اگه بتونه درد رو تحمل کنه میتونه زنده بمونه ولی اگه نتونه چاره ی جز مردن براش باقی نمی مونه
با حرف هایی که دکتر زد نمیدونستم چیکارکنم انگار که یه ظرف پر از آب سرد روم خالی کردن که دکتر گفت:
دکتر:اگه خواستید میتونید برید پیشش
ا/ت:عا ممنون
نمیدونم چرا یهو بغضم گرفت ولی خب .رفتم تو اتاق همین که تهیونگ رو دیدم اشکام جاری شد ،حتی خودم هم نمیدونستم چرا گریه میکنم ولی دلم براش میسوخت اینکه کیم تهیونگ مافیایی که همه ازش حساب میبرن رو اینجوری ببینی واقعا بد بود رفتم نشستم پیشش و دستش رو تو دستم گرفتم دستاش سرد و بی روح بودن ،نزدیک دوساعت بود که فقط به دستاش خیره بود اصلا به هیچ چیز توجه نمیکردم که حتی صدای که دستگاه میداد هم متوجه نشدم که یهو یه نگاه های خیلی سنگینی رو روم احساس کردم برگشتم دیدم تهیونگ داره نگام میکنه .با خوشحالی گفتم:
ا/ت:به هوش اومدی
تهیونگ: تو اینجا چی کار میکنی چرا نرفتی خونه(با درد)
ا/ت:واقعا که انتظار داشتی برم
تهیونگ: آره فکر نمیکردم اینجا بمونی
ا/ت:حالا که موندم میرم بگم دکتر بیاد خب
تهیونگ: باشه
زود از اتاق خارج شدم و دکتر رو خبر کردم که با هم دوباره وارد اتاق شدیم
دکتر:آقای کیم میبینم که به هوش اومدین .خب حالا بزارین معاینه تون کنم
دکتر معاینه اش کردو گفت:
دکتر:چند روز دیگه میتونید مرخص شید دکتر این حرف و گفت و رفت که با خارج شدن دکتر خانواده ی تهیونگ وارد اتاق شدن که دیدم مادرش خیلی بی تابی میکنه ولی همین که منو دیدد....
ادامه دارد
۶.۹k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.