یه وقتایی آدم توی زندگیش میمونه چه تصمیمی میتونه کمکش کنه
یه وقتایی آدم توی زندگیش میمونه چه تصمیمی میتونه کمکش کنه در قبال کسی که از عمق وجود عاشقش بوده و حالا بهردلیلی رفته...
من توی چنین منجلابی گرفتار شدم...
توی انتخاب بین فراموش کردن اون عشق برای همیشه و یا موندن پای اون عشق و خط کشیدن روی همه گزینه ها...
راستش رو بخواین گزینه های دیگه ای نبود...
وقتی پای عشق مطرح باشه گزینه دیگه ای وجود نداره...
خیلی زجر کشیدم برای اینکه انتخاب کنم...
دور خودم یه حصار کشیدم و روزها و شبها با بغض و گریه و داد و آه سر کردم...
و آخرش تصمیم گرفتم...
آدم میتونه عاقلانه تصمیم بگیره و بگه خوب که چی؟ تموم شد دیگه... لیاقت من بیشتر از ایناست... باید برسم به زندگیم...
اما خب من هیچوقت آدم عاقلی نبودم...
اصولا من تمام زندگیم با قلبم زندگی کردم...
و حالا منصفانه نیست بخاطر عقلم، همراهی که یه عمر کنارم بوده رها کنم...
من تصمیم گرفتم عاشق بمونم...
توی خونه ای که با هم ساخته بودیم و آجر آجرش رو با هم سوار کردیم...
من این خونه و خاطراتش رو حتی وقتی اونی که همراهم بود رفته به تمام دنیای بدون اون ترجیح میدم...
برمیگرده؟! هرگز...
منتظر میمونم؟! هیچوقت...
فقط عاشق میمونم چون قلب من به این عشق دلخوشه...
تهش چی میشه؟ هیچی... مگه ما از ته تموم اتفاقات زندگی خبر داریم؟!
من خودِ عاشقم رو به سایه بدون عشق از خودم ترجیح میدم؟!
تنهایی؟!
من انتخاب میکنم یه عمر تنها اما با عشق موندن رو به حذف تنهایی با عقل...
سخت نیست؟! حتما هست... اما نه بیشتر از سختی زندگی بدون عشق...
#حرف_آخر:
خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست...
من توی چنین منجلابی گرفتار شدم...
توی انتخاب بین فراموش کردن اون عشق برای همیشه و یا موندن پای اون عشق و خط کشیدن روی همه گزینه ها...
راستش رو بخواین گزینه های دیگه ای نبود...
وقتی پای عشق مطرح باشه گزینه دیگه ای وجود نداره...
خیلی زجر کشیدم برای اینکه انتخاب کنم...
دور خودم یه حصار کشیدم و روزها و شبها با بغض و گریه و داد و آه سر کردم...
و آخرش تصمیم گرفتم...
آدم میتونه عاقلانه تصمیم بگیره و بگه خوب که چی؟ تموم شد دیگه... لیاقت من بیشتر از ایناست... باید برسم به زندگیم...
اما خب من هیچوقت آدم عاقلی نبودم...
اصولا من تمام زندگیم با قلبم زندگی کردم...
و حالا منصفانه نیست بخاطر عقلم، همراهی که یه عمر کنارم بوده رها کنم...
من تصمیم گرفتم عاشق بمونم...
توی خونه ای که با هم ساخته بودیم و آجر آجرش رو با هم سوار کردیم...
من این خونه و خاطراتش رو حتی وقتی اونی که همراهم بود رفته به تمام دنیای بدون اون ترجیح میدم...
برمیگرده؟! هرگز...
منتظر میمونم؟! هیچوقت...
فقط عاشق میمونم چون قلب من به این عشق دلخوشه...
تهش چی میشه؟ هیچی... مگه ما از ته تموم اتفاقات زندگی خبر داریم؟!
من خودِ عاشقم رو به سایه بدون عشق از خودم ترجیح میدم؟!
تنهایی؟!
من انتخاب میکنم یه عمر تنها اما با عشق موندن رو به حذف تنهایی با عقل...
سخت نیست؟! حتما هست... اما نه بیشتر از سختی زندگی بدون عشق...
#حرف_آخر:
خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست...
۴۳.۷k
۱۵ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.