چراغ را روشن می ڪنم و در بستر می نشینم و منتظرِ سپیده دم
چراغ را روشن میڪنم و در بستر مینشینم و منتظرِ سپیدهدم میمانم. نه میتوانم چیزی بخوانم و نه به موسیقی گوش دهم. ڪاری از دستم برنمیآید، جز این ڪه به انتظارِ سپیدهی صبح باشم. آسمان ڪمڪم روشن میشود، ڪمی میخوابم. بیدار ڪه میشوم، بالشم سرد و خیسِ اشڪ است.
امّا اشڪ برای چی؟
هیچ نمیدانم.
تاریڪی بڪام
🚶♀️
امّا اشڪ برای چی؟
هیچ نمیدانم.
تاریڪی بڪام
🚶♀️
۲۰.۲k
۲۹ تیر ۱۴۰۲