ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانیدودم به سر برآمد زین آتش نهانیای بر در سرایت غوغای عشقبازانهمچون بر آب شیرین آشوب کاروانیتو فارغی و عشقت بازیچه مینمایدتا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی