فصل دو : پارت دوم :
فصل دو : پارت دوم :
از جایش بلند شد و به سمت حموم رفت تا لباس های گلی شده اش رو بشوره و دوش
بگیره.لباس هایش رو سریع عوض کرد و روی تخت نشست.خیلی استرس داشت. صدای
تقه ای به در آمد.
-در بازه بیا تو!
در باز شد و هیوک کوچکترین برادرش به همراه راوی روباتش وارد شد،راوی از نظر
جسمی و فیزیکی یکی از بهترین روبات های ساخته شده بود.برنامه ریزی دقیقی داشت تا
بتونه از قدرتش به خوبی استفاده کنه.از نظر هوشی درصد هوشی باالیی داشت اما نه به
اندازه کن اما تمرکز اصلی بیشتر برروی قدرت جسمی اش بود.
ان رو به هیوک چرخید و با لبخند گفت:»هیوک...راوی!«
هیوک خندید و کنار ان نشست،شیطون ترین برادرش بود و یک جا آروم و قرار نداشت با
این حال سعی ذاشت تا مثل یک مرد رفتار کند اما چندان و روباتش برعکس خودش همیشه
ساکت گوشه ای مینشست و تا دستوری به او داده نمیشد از جایش بلند نمیشد. هیوک و
راوی بسیار به یکدیگر وابسطه بودند، این یکی از تفکرات ان بود. هیچوقت راوی و هیوک
را دور از هم ندیده بود و مطمئن بود که آن دو بسیار به یکدیگر وابسته هستند با این حال
کسی به این حرف توجه چندانی نداشت و دلیل این بی توجهی این بود که "راوی یک
روبات است و یک روبات باید همه جا به دنبال صاحب و خالقش باشد"
-چیشده هیوکی؟؟
-راستش هونگی گفت حالت خوب نبود امروز؟
یاد اتفاق داخل فاز یک افتاد و خندید و گفت:»نه نه چیز خاصی نبود...کم خواب شدم چند
وقته!«
هیوک سرتکان داد و گفت:»راستی میخوام دوباره راوی رو برای مسابقات بفرستم!« ان
بلند خندید و گفت:»ببینم تو این روبات رو برای مواقعی که کمک الزم داری طراحی کردی
یا برای مسابقات؟؟«
راوی و هیوک همیشه در مسابقات ورزشی که بیشتر شامل بوکس بین روبات ها میشد
شرکت میکردند و اکثر مواقع راوی با یک بازو یا پای شکسته برمیگشت اما فردایش مانند
روز اول همراه هیوک برمیگشت.
از جایش بلند شد و به سمت حموم رفت تا لباس های گلی شده اش رو بشوره و دوش
بگیره.لباس هایش رو سریع عوض کرد و روی تخت نشست.خیلی استرس داشت. صدای
تقه ای به در آمد.
-در بازه بیا تو!
در باز شد و هیوک کوچکترین برادرش به همراه راوی روباتش وارد شد،راوی از نظر
جسمی و فیزیکی یکی از بهترین روبات های ساخته شده بود.برنامه ریزی دقیقی داشت تا
بتونه از قدرتش به خوبی استفاده کنه.از نظر هوشی درصد هوشی باالیی داشت اما نه به
اندازه کن اما تمرکز اصلی بیشتر برروی قدرت جسمی اش بود.
ان رو به هیوک چرخید و با لبخند گفت:»هیوک...راوی!«
هیوک خندید و کنار ان نشست،شیطون ترین برادرش بود و یک جا آروم و قرار نداشت با
این حال سعی ذاشت تا مثل یک مرد رفتار کند اما چندان و روباتش برعکس خودش همیشه
ساکت گوشه ای مینشست و تا دستوری به او داده نمیشد از جایش بلند نمیشد. هیوک و
راوی بسیار به یکدیگر وابسطه بودند، این یکی از تفکرات ان بود. هیچوقت راوی و هیوک
را دور از هم ندیده بود و مطمئن بود که آن دو بسیار به یکدیگر وابسته هستند با این حال
کسی به این حرف توجه چندانی نداشت و دلیل این بی توجهی این بود که "راوی یک
روبات است و یک روبات باید همه جا به دنبال صاحب و خالقش باشد"
-چیشده هیوکی؟؟
-راستش هونگی گفت حالت خوب نبود امروز؟
یاد اتفاق داخل فاز یک افتاد و خندید و گفت:»نه نه چیز خاصی نبود...کم خواب شدم چند
وقته!«
هیوک سرتکان داد و گفت:»راستی میخوام دوباره راوی رو برای مسابقات بفرستم!« ان
بلند خندید و گفت:»ببینم تو این روبات رو برای مواقعی که کمک الزم داری طراحی کردی
یا برای مسابقات؟؟«
راوی و هیوک همیشه در مسابقات ورزشی که بیشتر شامل بوکس بین روبات ها میشد
شرکت میکردند و اکثر مواقع راوی با یک بازو یا پای شکسته برمیگشت اما فردایش مانند
روز اول همراه هیوک برمیگشت.
۶۶۸
۰۷ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.