" ممنوعیت های عجیب "
" ممنوعیت های عجیب "
" پارت دهم "
- داستان از زبان سونیک -
اتاقـو چک کردم شبیه بقیه ی اتاق ها بود... یه میز و کمد کتاب بالای اون... و یه کمد که میخورد مال لباس باشه... یه تخت که کنارش میز کوچیکی بود و پنجره! بهـش نزدیک شدم و بازش کردم؛ با نفس عمیقی که کشیدم باعث شد ریه هام هوای تازه رو جذب کنن. به اطراف نگاه کردم و متوجه افرادی که خیلی سنگین بهم نگاه میکردن شدم! حتما گری گفته مواظب پنجره باشن... آروم از پنجره فاصله گرفتم؛ با یه حرکت سریع روی تخت ولو شدم « پوف! اینجا خیلی کسل کنندهـست! یعنی چند ساعت باید اینجا بمونم؟ »
-چند روز بعد-
دیگه نمیشه... نمیتونم! « آهای کسی اونجاست؟ جواب بدین » همینطور جیغ میزدم و به در میکوبیدم که از اون طرف یکی محکم به در کوبید « آروم باش بچه! رئیس یکم دیگه میرسه » یه ساعته که دارن همینو میگن... بی خیال شدم و آروم به کمد نزدیک شدم و جعبه ای که کنارـش بود رو برداشتم؛ چند روز پیش پیداش کردم داخلـش کلی اسباب بازیـه ولی خب یکم واسم بچه گانهـست! با بی حوصلگی یکی یکی اسباب بازی ها رو کنار میذاشتم تا اینکه به یه کتابچه رسیدم و برداشتمـش... بازش کردم و ورق زدم یه سری اشکال و ایده واسه ی ساختن یه اسباب بازی بود یعنی اسم قطعات و اینجور چیزا داخلش نوشته شده بود؛ راستش شدو هم از این کتابچه ها داشت ولی اون بیشتر اوقات از ذهن خودش چیزی رو میساخت تا اینکه بخواد از روی ایده های بقیه چیزی رو درست کنه...
داخل افکار خودم غرق شده بودم و به این فکر میکردم که الان حال بقیه چطوره که در با چرخیدن قفل باز شد. آروم به سمت در نگاه کردم که دیدم گری داخل چارچوب ایستاده... « خب خارپشت... نظرت چیه همراهم بیای؟ » با کمی شک به سمتش رفتم « هرجایی جز یه جای تنگ مثل اینجا! » دستمو گرفت و با خودش برد...
این داستان ادامه دارد...
" پارت دهم "
- داستان از زبان سونیک -
اتاقـو چک کردم شبیه بقیه ی اتاق ها بود... یه میز و کمد کتاب بالای اون... و یه کمد که میخورد مال لباس باشه... یه تخت که کنارش میز کوچیکی بود و پنجره! بهـش نزدیک شدم و بازش کردم؛ با نفس عمیقی که کشیدم باعث شد ریه هام هوای تازه رو جذب کنن. به اطراف نگاه کردم و متوجه افرادی که خیلی سنگین بهم نگاه میکردن شدم! حتما گری گفته مواظب پنجره باشن... آروم از پنجره فاصله گرفتم؛ با یه حرکت سریع روی تخت ولو شدم « پوف! اینجا خیلی کسل کنندهـست! یعنی چند ساعت باید اینجا بمونم؟ »
-چند روز بعد-
دیگه نمیشه... نمیتونم! « آهای کسی اونجاست؟ جواب بدین » همینطور جیغ میزدم و به در میکوبیدم که از اون طرف یکی محکم به در کوبید « آروم باش بچه! رئیس یکم دیگه میرسه » یه ساعته که دارن همینو میگن... بی خیال شدم و آروم به کمد نزدیک شدم و جعبه ای که کنارـش بود رو برداشتم؛ چند روز پیش پیداش کردم داخلـش کلی اسباب بازیـه ولی خب یکم واسم بچه گانهـست! با بی حوصلگی یکی یکی اسباب بازی ها رو کنار میذاشتم تا اینکه به یه کتابچه رسیدم و برداشتمـش... بازش کردم و ورق زدم یه سری اشکال و ایده واسه ی ساختن یه اسباب بازی بود یعنی اسم قطعات و اینجور چیزا داخلش نوشته شده بود؛ راستش شدو هم از این کتابچه ها داشت ولی اون بیشتر اوقات از ذهن خودش چیزی رو میساخت تا اینکه بخواد از روی ایده های بقیه چیزی رو درست کنه...
داخل افکار خودم غرق شده بودم و به این فکر میکردم که الان حال بقیه چطوره که در با چرخیدن قفل باز شد. آروم به سمت در نگاه کردم که دیدم گری داخل چارچوب ایستاده... « خب خارپشت... نظرت چیه همراهم بیای؟ » با کمی شک به سمتش رفتم « هرجایی جز یه جای تنگ مثل اینجا! » دستمو گرفت و با خودش برد...
این داستان ادامه دارد...
۳۷۱
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.