داشتم از این شهر می رفتم

داشتم از این شهر می رفتم
صدایم کردی
جا ماندم
از کشتی ای که رفت و غرق شد!

البته...
این فقط می تواند یک قصه باشد!
در این شهرِ دود و آهن
دریا کجا بود
که من بخواهم
سوار کشتی شوم و
تو صدایم کنی

فقط می خواهم بگویم
تو نجاتم دادی
تا اسیرم کنی
دیدگاه ها (۲)

هیچ چیز آن گونه که میخواهی نیست نه شرایط زندگیت نه دوستان و ...

ﺷﻌﺮﯼ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺯﻳﺒﺎ ﺍﺯ ﺍﻗﺒﺎﻝ ﻻﻫﻮﺭﻱ:ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ﻱ ﺍﻗﺒﺎﻝ ...

به مردی دل ببند که از علاقه اش به خودت مطمئنیقانون ِ رابطه ه...

لایـق تـو کـسی نـیـسـت جـز آن کـسی کـهتـو را انـتـخـاب مـیکـ...

ای تو که عشق تو مرا گرامی و خوار کرد، چگونه می‌توانم به تو ب...

عاشق یه خلافکار شدم پارت ۲فرداا.ت تو ذهنش :از خواب بیدار شدم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط