داستان عاشقانه
داستان عاشقانه
سلام سماء هستم 21 ساله از بوشهر
مهر89 رفتم دانشگاه اونموقع هنوز18 سالم نشده بود از بچه های کلاس متنفربودم ولی بعداز یه مدتی فهمیدم بچه های خوبی هستن چون تو کلاس کم سن ترین فردبودم و زیاد زرنگ بودم وگاهی اوقات شیطونی هایی هم میکردم منو مخ کلاس یا فلفل کلاس صدا میزدن زیادزیادخوشگل نیستم از اون دخترایی نیستم که جلف بگردم یه دختر خلاصه ساده ی ساده هستم که حتی بدون یه ذره رژدانشگاه میرفتم زیادبهم پیشنهاددوستی میشد ولی قبول نمیکردم اخه تو عمرم باکسی دوست نشده بودم.
راستی بزار بگم که اگه داستانم یه ذره طولانی شد منو ببخشید مدتها بود دلم میخواستم اتیش درونم رو به کسی بگم جاداره که از اقا فرزاد هم تشکر کنم که به ما جوونا اجازه داده درددلامون رو بگیم مرسی
سامان یکی ازهمکلاسیام خیلی پسرخوب متشخص و پولداری بودزیادبهم توجه داشت ولی من ازش خوشم نمیومد خلاصه به هر بهونه ای اس میداد تا اینکه مدتی شداس دادناش زیاد و زیاد تر شد منم تعجب کردم ولی زیاد اعتنایی بهش نمیکردم تا اینکه کم کم دیدم نه خودمم دارم به اس دادناش و صداش عادت میکنم جوری که منو لپ لپ خوشگل خودش صدا میزد بگم که بیش از حد احساساتی هستم و زودرنج.تا اینکه یه روز اقاسامان بهم اس داد که به خواهرت بگو میتونم بیام خواستگاری خواهرش؟مطرح کردن درخواستش برام جالب بود و میدونست که یه خواهربیشتر ندارم فرستادم خواهرم میگه خواهرم باید فکراشو بکنه
همینجور که توفکر بودم یادم افتاد که از بچه ها شنیده بودم سامان از اهل تسنن هست(شیعه مذهب نیست)بهش اس دادم شیعه هستی یا سنی اونم جواب داد سنی یه جورایی ناراحت شدم ولی خیلی محترمانه واسش فرستادم که شرمنده من جوابم منفیه نه اینکه نخوام نه ولی ما دین و مذهبمون باهم فرق داره خونوادمم اجازه نمیدن.فرستاد میتونی قضیه امروز رو فراموش کنی؟
خیلی بهم برخورد که اینجوری گفت فرستادم که من خودتم میتونم فراموش کنم چه برسه به درخواست امروزت.از حرفم زیاد ناراحت شده بود همیشه هم بهم میگفت زبونت مثل نیش مار میمونه اس داد که توی دانشگاه میخوام باهات بحرفم و منم قبول کردم تا اینکه تو دانشگاه کلی باهام حرف زد تا من راضی شدم بیشتر بشناسمش و واسه مدتی باهاش باشم هشت ماه باهم دوست بودیم یعنی از اردیبهشت 90تا دی توی این مدت زیاد باهم خوب بودیم باهم خیلی جاهارفتیم و بیشتر اوقات باهاش بودم زیاد دلبستش شده بودم اونم زیاد دوستم داشت ناراحتیایی بینمون بیش میومدولی زیادزیادنبود تا اینکه اواخر دی ماه بود مژگان(همکلاسیم) شورشو دراورده بود از همون موقع که باسامان دوست شدم متوجه شدم که مژگان زیاد به سامان اهمیت میده با اینکه شوهر داشت و دوتاهم بچه داشت خیلی به سامان توجه داشت جوری که هرکاری داشت به سامان میگفت یا هرجامیخواست بره به سامان میگفت برسوندش.
خلاصه همین باعث دعواهای منو سامان میشدتا اینکه دی ماه بود زدم به سیم اخرو به مژگان گفتم باسامان رابطه دارم سامان ناراحت شدوباهام قهر کردکه چرا به مژگان گفتم البته حقم داشت چون چندباربهم گفته بودباخونوادت درجریان بزار من به خونوادم نمیگفتم ولی به مژگان گفته بودم راستی توی این مدت زیادباخونواده ی سامان اشنا شده بودم حتی در نبود باباش خونوشن هم رفتم همه راضی به ازدواج ما بودن فقط باباش راضی نبود اونم بخاطر دین ومذهب من بود.
خلاصه بعدازاینکه قضیه روبه مژگان گفتم سامان جوری شده بود که حتی تا یه هفته جواب تلفن و اس من نمیداد شبانه روز کارم شده بود گریه دیگه اعصابم دست خودم نبودیه روزخیلی ناراحت بودم به مژگان اس زدم که دست از سرسامان برداراز زندگی من برو بیرون ولی این قضیه سامان رو بامن بدترکرد جوری که مجبورم کردبرم از مژگان معذرت بخوام خیلی خوردشده بودم دیگه غروری برام نمونده بود
حرصم میگرف توقتی میدیدم سامان توی دانشگاه چجوربامژگان رفتار میکنه ولی حتی منونگاه نمیکرداز حرص بهش میگفتم برات متاسفم دنبال اضافه ی مردم هستی میگفتم چون مدل به مدل میگرده و ارایش انچنانی میکنه دنبالشی اونم حرصش میگرفت از عصبانیت سامان خوشحال بودم ولی فهمیدم راهش این نیست کم کم راضی شد دباره باهم باشیم ولی بشرطی که من دست از لجبازیم و رفتارم بردارم قرار شد باز سامان با باباش حرف بزنه منم قضیه رو به مامانم گفتم ولی مامانم گفت بابات راضی نمیشه باهاش ازدواج کنی سامان خیلی دوستم داشت و گفت اگه شده فراریت میدم ولی نمیزارم ازم جدابشی تا اینکه نوروز91 بود که تلفنم زنگ خورداز شانس بد من بابایی که هیچوقت جواب تلفن منو نمیداد همون شب جواب دادو گفت
یه پسری بود تا صدای منوشنید قطع کرد کیه منم راستشو گفت که همکلاسیمه اونم گفت ساعت 12 شب چرابهت زنگ زده خلاصه شک کرد منم مجبور شدم بگم که باهاش دوستم.
بابام تا تونست کتکم زد به سامان زنگ و جواب نداد هربار که جواب
سلام سماء هستم 21 ساله از بوشهر
مهر89 رفتم دانشگاه اونموقع هنوز18 سالم نشده بود از بچه های کلاس متنفربودم ولی بعداز یه مدتی فهمیدم بچه های خوبی هستن چون تو کلاس کم سن ترین فردبودم و زیاد زرنگ بودم وگاهی اوقات شیطونی هایی هم میکردم منو مخ کلاس یا فلفل کلاس صدا میزدن زیادزیادخوشگل نیستم از اون دخترایی نیستم که جلف بگردم یه دختر خلاصه ساده ی ساده هستم که حتی بدون یه ذره رژدانشگاه میرفتم زیادبهم پیشنهاددوستی میشد ولی قبول نمیکردم اخه تو عمرم باکسی دوست نشده بودم.
راستی بزار بگم که اگه داستانم یه ذره طولانی شد منو ببخشید مدتها بود دلم میخواستم اتیش درونم رو به کسی بگم جاداره که از اقا فرزاد هم تشکر کنم که به ما جوونا اجازه داده درددلامون رو بگیم مرسی
سامان یکی ازهمکلاسیام خیلی پسرخوب متشخص و پولداری بودزیادبهم توجه داشت ولی من ازش خوشم نمیومد خلاصه به هر بهونه ای اس میداد تا اینکه مدتی شداس دادناش زیاد و زیاد تر شد منم تعجب کردم ولی زیاد اعتنایی بهش نمیکردم تا اینکه کم کم دیدم نه خودمم دارم به اس دادناش و صداش عادت میکنم جوری که منو لپ لپ خوشگل خودش صدا میزد بگم که بیش از حد احساساتی هستم و زودرنج.تا اینکه یه روز اقاسامان بهم اس داد که به خواهرت بگو میتونم بیام خواستگاری خواهرش؟مطرح کردن درخواستش برام جالب بود و میدونست که یه خواهربیشتر ندارم فرستادم خواهرم میگه خواهرم باید فکراشو بکنه
همینجور که توفکر بودم یادم افتاد که از بچه ها شنیده بودم سامان از اهل تسنن هست(شیعه مذهب نیست)بهش اس دادم شیعه هستی یا سنی اونم جواب داد سنی یه جورایی ناراحت شدم ولی خیلی محترمانه واسش فرستادم که شرمنده من جوابم منفیه نه اینکه نخوام نه ولی ما دین و مذهبمون باهم فرق داره خونوادمم اجازه نمیدن.فرستاد میتونی قضیه امروز رو فراموش کنی؟
خیلی بهم برخورد که اینجوری گفت فرستادم که من خودتم میتونم فراموش کنم چه برسه به درخواست امروزت.از حرفم زیاد ناراحت شده بود همیشه هم بهم میگفت زبونت مثل نیش مار میمونه اس داد که توی دانشگاه میخوام باهات بحرفم و منم قبول کردم تا اینکه تو دانشگاه کلی باهام حرف زد تا من راضی شدم بیشتر بشناسمش و واسه مدتی باهاش باشم هشت ماه باهم دوست بودیم یعنی از اردیبهشت 90تا دی توی این مدت زیاد باهم خوب بودیم باهم خیلی جاهارفتیم و بیشتر اوقات باهاش بودم زیاد دلبستش شده بودم اونم زیاد دوستم داشت ناراحتیایی بینمون بیش میومدولی زیادزیادنبود تا اینکه اواخر دی ماه بود مژگان(همکلاسیم) شورشو دراورده بود از همون موقع که باسامان دوست شدم متوجه شدم که مژگان زیاد به سامان اهمیت میده با اینکه شوهر داشت و دوتاهم بچه داشت خیلی به سامان توجه داشت جوری که هرکاری داشت به سامان میگفت یا هرجامیخواست بره به سامان میگفت برسوندش.
خلاصه همین باعث دعواهای منو سامان میشدتا اینکه دی ماه بود زدم به سیم اخرو به مژگان گفتم باسامان رابطه دارم سامان ناراحت شدوباهام قهر کردکه چرا به مژگان گفتم البته حقم داشت چون چندباربهم گفته بودباخونوادت درجریان بزار من به خونوادم نمیگفتم ولی به مژگان گفته بودم راستی توی این مدت زیادباخونواده ی سامان اشنا شده بودم حتی در نبود باباش خونوشن هم رفتم همه راضی به ازدواج ما بودن فقط باباش راضی نبود اونم بخاطر دین ومذهب من بود.
خلاصه بعدازاینکه قضیه روبه مژگان گفتم سامان جوری شده بود که حتی تا یه هفته جواب تلفن و اس من نمیداد شبانه روز کارم شده بود گریه دیگه اعصابم دست خودم نبودیه روزخیلی ناراحت بودم به مژگان اس زدم که دست از سرسامان برداراز زندگی من برو بیرون ولی این قضیه سامان رو بامن بدترکرد جوری که مجبورم کردبرم از مژگان معذرت بخوام خیلی خوردشده بودم دیگه غروری برام نمونده بود
حرصم میگرف توقتی میدیدم سامان توی دانشگاه چجوربامژگان رفتار میکنه ولی حتی منونگاه نمیکرداز حرص بهش میگفتم برات متاسفم دنبال اضافه ی مردم هستی میگفتم چون مدل به مدل میگرده و ارایش انچنانی میکنه دنبالشی اونم حرصش میگرفت از عصبانیت سامان خوشحال بودم ولی فهمیدم راهش این نیست کم کم راضی شد دباره باهم باشیم ولی بشرطی که من دست از لجبازیم و رفتارم بردارم قرار شد باز سامان با باباش حرف بزنه منم قضیه رو به مامانم گفتم ولی مامانم گفت بابات راضی نمیشه باهاش ازدواج کنی سامان خیلی دوستم داشت و گفت اگه شده فراریت میدم ولی نمیزارم ازم جدابشی تا اینکه نوروز91 بود که تلفنم زنگ خورداز شانس بد من بابایی که هیچوقت جواب تلفن منو نمیداد همون شب جواب دادو گفت
یه پسری بود تا صدای منوشنید قطع کرد کیه منم راستشو گفت که همکلاسیمه اونم گفت ساعت 12 شب چرابهت زنگ زده خلاصه شک کرد منم مجبور شدم بگم که باهاش دوستم.
بابام تا تونست کتکم زد به سامان زنگ و جواب نداد هربار که جواب
۲۸.۱k
۲۴ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.