ظلمت نفسی زیبای من...
ظلمت نفسی زیبای من...
راه گم کرده ام میان اینهمه بیراهه
نفس پلشتم بر من چیره شده
غریبانه به زنجیر عصیان چنگ میزنم
و تو را میخوانم ای گشاینده ی هر چه کور
یا فتاح...
طاقتم اندک شده
و اندوهم کاجهای سر بفلک کشیده ی هزار ساله را به زیر آورده
سرگردانم
خسته و مضطر و غریبم
چه کس جز تو حال مرا میفهمد بزرگ افریدگار من...
شبانه به زیر باران اشک به دنبال تو می دوم مقصود من
هرسو اگر رو کردم
به هر بهانه که دست آویختم
هر معشوقه که پرستیدم
حیران تو بودم ...
پریشان تو بودم...
خدای من...
اکنون خود را تنها می بینم
گویا جهان یکسر از سکنه تهیست
اکنون این مور حقیر برابر بارگاه کبریایی تو
معترف به عظمت نامتناهی توست
گاهی در قنوت تمنا با تمام جان، تو را از تو طلب میکند
گاه در رکوع تنزیه تو زانوانش به لرزه ی خضوع می افتد
گاه پیشانی به خاک می ساید و عجز از حمد و ستایشت جان به گلوگاهش میرساند...
خدای من...
علیرضا بی نشان
راه گم کرده ام میان اینهمه بیراهه
نفس پلشتم بر من چیره شده
غریبانه به زنجیر عصیان چنگ میزنم
و تو را میخوانم ای گشاینده ی هر چه کور
یا فتاح...
طاقتم اندک شده
و اندوهم کاجهای سر بفلک کشیده ی هزار ساله را به زیر آورده
سرگردانم
خسته و مضطر و غریبم
چه کس جز تو حال مرا میفهمد بزرگ افریدگار من...
شبانه به زیر باران اشک به دنبال تو می دوم مقصود من
هرسو اگر رو کردم
به هر بهانه که دست آویختم
هر معشوقه که پرستیدم
حیران تو بودم ...
پریشان تو بودم...
خدای من...
اکنون خود را تنها می بینم
گویا جهان یکسر از سکنه تهیست
اکنون این مور حقیر برابر بارگاه کبریایی تو
معترف به عظمت نامتناهی توست
گاهی در قنوت تمنا با تمام جان، تو را از تو طلب میکند
گاه در رکوع تنزیه تو زانوانش به لرزه ی خضوع می افتد
گاه پیشانی به خاک می ساید و عجز از حمد و ستایشت جان به گلوگاهش میرساند...
خدای من...
علیرضا بی نشان
۲۸۴
۱۹ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.