دلبرا !
دلبرا !
فنجان چایت را بوسیده ام
لباسِ آبی ات را در آغوش کشیده ام
شانه ات موهایم را نوازش کرده اند
با کفش هایت تا انتهای زندگی،
هم چون کودکی دویده ام.
عطرت مثل خون در تنم می رقصد.
چشمانت به مژگانم اجازه نمی دهند
تا برای یک دم به روی هم بغلتند
من شیفته ی آنم که وقتی می آیی
و می بینی، ردِ من به روی همه چیز مانده
چشم می بندی و عمیق می خندی.
و آه امان از انحنای لبانت که وقتی میخندی
روحم را به جنون می کشاند.
آنگونه تورا می خواهم
که آفتاب، آسمان را
ستاره، ماه را.
و عاشق، معشوق را.
به راستی که ما در این عشق،
هر شب تمام می شویم
"و آغازمان با بوسه ی خورشید است." #پریسا_خان_بیگی . . .
فنجان چایت را بوسیده ام
لباسِ آبی ات را در آغوش کشیده ام
شانه ات موهایم را نوازش کرده اند
با کفش هایت تا انتهای زندگی،
هم چون کودکی دویده ام.
عطرت مثل خون در تنم می رقصد.
چشمانت به مژگانم اجازه نمی دهند
تا برای یک دم به روی هم بغلتند
من شیفته ی آنم که وقتی می آیی
و می بینی، ردِ من به روی همه چیز مانده
چشم می بندی و عمیق می خندی.
و آه امان از انحنای لبانت که وقتی میخندی
روحم را به جنون می کشاند.
آنگونه تورا می خواهم
که آفتاب، آسمان را
ستاره، ماه را.
و عاشق، معشوق را.
به راستی که ما در این عشق،
هر شب تمام می شویم
"و آغازمان با بوسه ی خورشید است." #پریسا_خان_بیگی . . .
۱.۸k
۱۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.