به نام خدا

به نام خدا....
16سال پیش....سال 1379...اخرین روزهای بهاری... :
مادرم بیدار بود از سنگینی شکمش...
پدرم پا به پای مادرم بیدار بود...
خواهرآنم ذوق خواهر شدنشان وبرادرها هم ذوق برادر بزرگترشدنشان را داشتند...و کل فامیل ذوق بچه ی کوچیک ....#بیمارستان#فارسان#شب#28خرداد#بخش_ زایمان#گریه#نوزاد#من#تولدم مبارک
چه مراعات نظیر خوبی ..مراعات نظیر زندگی ام...
روزی که با گریه از پیش مادرم بردند تا تمیز شوم وبه پابوسش بیایم حرمت مادر را فهمیدم...
روزی که پدرم أذان در گوشم گفت،فهمیدم پدرم استوارترین کوه محکم زندگی ام هست..
روزی که به خانه رفتم خواهران و برادرانم شوق به اغوش کشیدنم را داشتند فهمیدم خواهر و برادر یعنی همدم روزای سخت ینی عشق ینی محبت..
روزی که وارد جامعه شدم ..زمین خوردنم...بلند شدنم...دوباره ایستادنم...موفق شدنم..داشته هایم...نفس کشیدنم...سلامتیم..احساساتم...ووووتمام بند بند وجودم متعلق به خداست....
فهمیدم که زندگی ام متصل است به بند ناف مهربانی خدا ...
وقتی دیدم زندگی ام پر از شادی و خوش رنگی است فهمیدم ..خدا در قلبم خانه دارد...
15سال و 59دیقه و59ثانیه از همه ی این فهمیدم ها می گذرد ..
و امروز من 16ساله می شوم ...
الهی شکرت ...
#تولدم_مبارک
#nasim
دیدگاه ها (۱۲)

عاقا میشه منو تبلیغ کنین لایکام کمه کامنت بزارین جبران میشه ...

حسه مسخره ایه ترسِ از دست دادنه کسی که نداریش....

چه وعضشه اخه ؟

مـــن می نویسموتـــــــــو نـــــمی خوانی !امـــــــــــامخا...

P¹¹ویو تینا از خواب با صدای دوش حمام بیدار شدم - آه دوباره ج...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط