همیشه وقتی جر و بحثمون میشد ؛
همیشه وقتی جروبحثمون میشد؛
دستام شروع میکردن به لرزیدن، نمیتونستم
خیلی خوب تایپ کنم .. بهش میگفتم زنگ بزنم ؛
حرف بزنیمُ حلش کنیم؟!
میگفت نه! نمیخوام صحبت کنم؛
مجبور میشدم یه نفس عمیق بکشمُ خودمُ کنترل کنم؛دوباره شروع به تایپ کردن کنم تا از دلش در بیارم.
مهم نبود بحثِ چیه، مهم نبود مقصر کیه؛
مهم این بود اون آدمی که ترسِ از دست دادن داشت من بودم !
پس باید همیشه معذرت میخواستم؛تند تند تایپ میکردمُ سعی میکردم قانعش کنم که
نباید ازم دلخور باشه!
دوست داشتن دستُ و بالمُ بسته بود؛
نمیشد بگم به جهنمُ، و خلاص شم از این همه خواهشُ و تمنا .
میموندمُ و مینوشتم ..
تا دوباره اون بله گفتنا بشه جانم ؛
انقد حالِ دلش آروم بود که تو صفحه چتمون
نمیموند ،ببینِ این منِ درمونده حرفم چیه ..😄
مینشستم تو صفحه چتمون تا بالاخره بخونه..
وقتی میخوند و شروع میکرد به تایپ کردن چشمامُ میبستم ..
که دلشورههام بیشتر نشه؛ پیامُ که میفرستاد،
اول آخرشُ میخوندم که نکنه گفته باشه
خدافظ برای همیشه .
وقتی میدیدم خبری از رفتن نیست آروم میشدم؛
یه روز تو همه این جروبحثا، باز براش نوشتم و
نوشتم ..
اما دیگه نخوند؛
ساعت ها نخوند؛
روزها نخوند..
و من هرروز به انتظارِ اون دوتا تیكِ لعنتی پایینِ پیام .
یه روز خوند؛
یه روزی که یادم رفته بود،منتظرش بودم؛جواب دادُ منم خوندم ..
اما دیگه ذوق نکردم؛ دیگه دلم نریخت ..
اینبار من جواب ندادم، هیچوقت جواب ندادم!
و هنوز هم منتظرِ .
ولی شاید یک روزی بفهمه؛هر چیزی باید زمانِ خودش اتفاق بیفته !
-طاهرهاباذری ؛✍🏻
دستام شروع میکردن به لرزیدن، نمیتونستم
خیلی خوب تایپ کنم .. بهش میگفتم زنگ بزنم ؛
حرف بزنیمُ حلش کنیم؟!
میگفت نه! نمیخوام صحبت کنم؛
مجبور میشدم یه نفس عمیق بکشمُ خودمُ کنترل کنم؛دوباره شروع به تایپ کردن کنم تا از دلش در بیارم.
مهم نبود بحثِ چیه، مهم نبود مقصر کیه؛
مهم این بود اون آدمی که ترسِ از دست دادن داشت من بودم !
پس باید همیشه معذرت میخواستم؛تند تند تایپ میکردمُ سعی میکردم قانعش کنم که
نباید ازم دلخور باشه!
دوست داشتن دستُ و بالمُ بسته بود؛
نمیشد بگم به جهنمُ، و خلاص شم از این همه خواهشُ و تمنا .
میموندمُ و مینوشتم ..
تا دوباره اون بله گفتنا بشه جانم ؛
انقد حالِ دلش آروم بود که تو صفحه چتمون
نمیموند ،ببینِ این منِ درمونده حرفم چیه ..😄
مینشستم تو صفحه چتمون تا بالاخره بخونه..
وقتی میخوند و شروع میکرد به تایپ کردن چشمامُ میبستم ..
که دلشورههام بیشتر نشه؛ پیامُ که میفرستاد،
اول آخرشُ میخوندم که نکنه گفته باشه
خدافظ برای همیشه .
وقتی میدیدم خبری از رفتن نیست آروم میشدم؛
یه روز تو همه این جروبحثا، باز براش نوشتم و
نوشتم ..
اما دیگه نخوند؛
ساعت ها نخوند؛
روزها نخوند..
و من هرروز به انتظارِ اون دوتا تیكِ لعنتی پایینِ پیام .
یه روز خوند؛
یه روزی که یادم رفته بود،منتظرش بودم؛جواب دادُ منم خوندم ..
اما دیگه ذوق نکردم؛ دیگه دلم نریخت ..
اینبار من جواب ندادم، هیچوقت جواب ندادم!
و هنوز هم منتظرِ .
ولی شاید یک روزی بفهمه؛هر چیزی باید زمانِ خودش اتفاق بیفته !
-طاهرهاباذری ؛✍🏻
۱۰۶.۱k
۲۹ خرداد ۱۴۰۱