قسمت اول
قسمت اول
_ پدر من نههههه نههههه من نمییییخوام
بابا_ سوگند فک کردی گذاشتم مستقل بشی دیگه همه ی زندگیت تو دست خودته؟؟ نه خانوم خانوما ازین خبرا نیست من پدرتم حق دارم برات تصمیم بگیرم تو هم به نفعته به حرفام گوش کنی وگرنه کاری میکنم ک حتی تصورشم تو ذهنت نگنجه
با ترس بهش نگاه کردم بابام وقتی تهدید میکرد عملیش میکرد هیچوقت الکی حرف نمیزد همه حرفاش رو حساب کتاب بود همین بیشتر عصبانیم میکرد با فریاد توام با حرص و عصبانیت گفتم :
_ این زندگیه منهههههه تو چطور میخوای بدبختم کنی؟؟ بابا تو دیگه چرا؟؟ تو خودتم خوب میدونی ک من از اجبار متنفرم خودتم خوب میدونی ب خاطر همین تصمیمات و اینکه سایه اجبار بالاسرم نباشه از همون اوج بچگیم جون کندم تا رسیدم به این جایی ک الان هستم این منم بابا مننن دختر عزیز دردونت دختری ک همیشه بداشتنش افتخار میکردی و میگفتی جای هرچی پسر برام پر کردی بابا حقم نیست به خدا حقم نیست اینکار تو با این تصمیمت داری زندگیه منو تباه میکنی
این اخرا دیگه داشتم گریه میکردم اینقد داد زده بودم گلوم درد گرفته بود مطمئن بودم فردا صدام میگیره بابا ک با دیدن گریم یکم دلش رحم اومده بود گفت
بابا_ دخترم عزیزبابا سوگند من اخه دخترم من ک بد تورو نمیخوام تا حالا شده کاری کرده باشم ک به نفع شماها نبوده باشه؟؟ د نشده دیگه سوگند بابا ... عروسک من اگ اینکاریو ک میگم انجام بدی هم ب نفع من هم تو اشوان میتونه خوشبختت کنه اون ی مرد ایده ال و ارزوی خیلیاس هم پولداره هم معروف هم خیلی خوش چهرس اخه تو ک تاحالا ندیدیش حالا ی بار ببینیش ساید مهرش ب دلت بیفته
_ بابا فک کردی من بچم ک با این حرفا خر بشم ؟؟ ن پدر من نیستم نیستم نه بچه ام نه خر فک کردی نمیدونم چرا اینقد اصرار داری ب این ازدواج لعنتی؟؟ چون ب سودته شراکتت با عمو شهرام بیشتر میشه و محکم تر ... میخوای از ... از من به عنوان ی وسیله استفاده کنی ی وسیله برای کارت برای شرکتت میخوای اینده منو قربانی کارت کنییییییی
بابا داد زد
بابا_ د اخه چرا نمیفهمی اینکار ب نفع خودته سوگند این حرف اخرمه یا قبول میکنی یا همه ی این دم و دستگاهیو ک تو این چندسال بهم زدیو تو چند روز همه رو با خاک یکسان میکنم حالاهم برو تو اتاقت یااالاااا
با حرص و عصبانیت از رو مبل بلند شدم دویدم طرف اتاقم تا در اتقمو بستم رفتم طرف وسایلای میز توالت و همشونو ریختم کف زمین و جیغ کشیدم گلدونو شکستم جیغ کشیدم تو سر خودم میزدمو جیغ میکشیدم رفتم جلوی اینه با نفرت ب تصویر تو اینه زمزمه کردم
_ تو نفرت انگیز ترین موجود رو زمینی اونقد پست و کوچیکی ک زیر بار خفت و اجبار رفتی و داری زندگی ای رو ک این همه سال براش زحمت کشیدیو از بین میبری داری میشی ی تو سری خور احمق تو ی اشغالی
جیغ کشیدمو با مشت زدم تو اینه از خودم متنفرم از بابام متنفرم ازین زندگی متنفررررررمممممم منتفررررر...
بغض گلومو گرفته بود ولی لعنتی نمیشکست و میخواست خفم کنه حتی زورم ب ی بغضم نمیرسه چقد من بی مصرفم سرمو فشار دادم تو بالش بغضم شکستو اشکام جاری شد هق هق میکردمو رو بالش مشت میکوبیدم یکم ک اروم شدم بلند شدم رو تخت نشستم اشکامو پاک کردم نه اینطوری نمیشه باید ی فکری بکنم اون رفتار مصمم و اون قاطعیتی ک من تو چشای بابا دیدم نشون میده ک بابا هیچ رقمه از تصمیمش کوتاه نمیاد دستمو بردم تو موهامو یکم کشیدمشون اینکار بهم ارامش میداد و فکرمو اروم میکرد زانوهامو گرفتم تو بغلم همونطور با خودم فک کردم از همون اول تا اخر از وقتی ک خودمو شناختم تو خانواده ی ثروتمندی بودم پدر و مادر مهربونی ک هیچی برام کم نذاشتن نا سلامتی تک فرزند بودم اما تنها چیزی ک ازش تو زندگی متنفر بودم و گله داشتم سایه ی اجبار پدرم بود پدری ک تو همه چی برام تصمیم میگرفت از لباس پوشیدن و طرز حرف زدن گرفته تا کدوم مدرسه رفتنمو خلاصه همه چی این کاراش عاصیم کرده بود بهش گفتم ک از اجبار متنفرم و بدم میاد اونروز بود ک بهم گفت وقتی ک خودت مستقل شدی سایه ی این اجبار از سرت میره کنار و دیگه تو زندگیت هیچ دخالتی نمیکنم و تو همون اوج بچگیم ب خودم قول دادم ک ب زودیه زود مستقل شم ب عشق همین تصمیمم با استفاده از ضریب هوشی بالایی ک داشتم تونستم بیشتر سالای تحصیلمو جهشی و بخونمو دانشگاهم با جهشی خوندن و برداشتن ترما ب صورت فشرده در نهایت تونستم تو سن بیست و دو سالگی فوق لیسانسمو بگیرم با کمک سه تا از دوستام پارلا و ساحل و صبا ک از کلاس اول تنها دوستاو همدمام بودن ی شرکت معماری کوچیک با هزارتا قرض و وام برپا کنم شرکتی ک بعد از چهارسال موفق شد ب قدری موفق ک پدرم تعجب کرده و نه تنها پدرم بلکه همه رقبایی ک تو این عرصه بودن و اعتقاد داشتن ی شرکت ب این کوچیکی بدون ی اسپانسر درست حسابی و مخصوصا با مدیرت ی دختر جوون و ب عبارتی کوچول
_ پدر من نههههه نههههه من نمییییخوام
بابا_ سوگند فک کردی گذاشتم مستقل بشی دیگه همه ی زندگیت تو دست خودته؟؟ نه خانوم خانوما ازین خبرا نیست من پدرتم حق دارم برات تصمیم بگیرم تو هم به نفعته به حرفام گوش کنی وگرنه کاری میکنم ک حتی تصورشم تو ذهنت نگنجه
با ترس بهش نگاه کردم بابام وقتی تهدید میکرد عملیش میکرد هیچوقت الکی حرف نمیزد همه حرفاش رو حساب کتاب بود همین بیشتر عصبانیم میکرد با فریاد توام با حرص و عصبانیت گفتم :
_ این زندگیه منهههههه تو چطور میخوای بدبختم کنی؟؟ بابا تو دیگه چرا؟؟ تو خودتم خوب میدونی ک من از اجبار متنفرم خودتم خوب میدونی ب خاطر همین تصمیمات و اینکه سایه اجبار بالاسرم نباشه از همون اوج بچگیم جون کندم تا رسیدم به این جایی ک الان هستم این منم بابا مننن دختر عزیز دردونت دختری ک همیشه بداشتنش افتخار میکردی و میگفتی جای هرچی پسر برام پر کردی بابا حقم نیست به خدا حقم نیست اینکار تو با این تصمیمت داری زندگیه منو تباه میکنی
این اخرا دیگه داشتم گریه میکردم اینقد داد زده بودم گلوم درد گرفته بود مطمئن بودم فردا صدام میگیره بابا ک با دیدن گریم یکم دلش رحم اومده بود گفت
بابا_ دخترم عزیزبابا سوگند من اخه دخترم من ک بد تورو نمیخوام تا حالا شده کاری کرده باشم ک به نفع شماها نبوده باشه؟؟ د نشده دیگه سوگند بابا ... عروسک من اگ اینکاریو ک میگم انجام بدی هم ب نفع من هم تو اشوان میتونه خوشبختت کنه اون ی مرد ایده ال و ارزوی خیلیاس هم پولداره هم معروف هم خیلی خوش چهرس اخه تو ک تاحالا ندیدیش حالا ی بار ببینیش ساید مهرش ب دلت بیفته
_ بابا فک کردی من بچم ک با این حرفا خر بشم ؟؟ ن پدر من نیستم نیستم نه بچه ام نه خر فک کردی نمیدونم چرا اینقد اصرار داری ب این ازدواج لعنتی؟؟ چون ب سودته شراکتت با عمو شهرام بیشتر میشه و محکم تر ... میخوای از ... از من به عنوان ی وسیله استفاده کنی ی وسیله برای کارت برای شرکتت میخوای اینده منو قربانی کارت کنییییییی
بابا داد زد
بابا_ د اخه چرا نمیفهمی اینکار ب نفع خودته سوگند این حرف اخرمه یا قبول میکنی یا همه ی این دم و دستگاهیو ک تو این چندسال بهم زدیو تو چند روز همه رو با خاک یکسان میکنم حالاهم برو تو اتاقت یااالاااا
با حرص و عصبانیت از رو مبل بلند شدم دویدم طرف اتاقم تا در اتقمو بستم رفتم طرف وسایلای میز توالت و همشونو ریختم کف زمین و جیغ کشیدم گلدونو شکستم جیغ کشیدم تو سر خودم میزدمو جیغ میکشیدم رفتم جلوی اینه با نفرت ب تصویر تو اینه زمزمه کردم
_ تو نفرت انگیز ترین موجود رو زمینی اونقد پست و کوچیکی ک زیر بار خفت و اجبار رفتی و داری زندگی ای رو ک این همه سال براش زحمت کشیدیو از بین میبری داری میشی ی تو سری خور احمق تو ی اشغالی
جیغ کشیدمو با مشت زدم تو اینه از خودم متنفرم از بابام متنفرم ازین زندگی متنفررررررمممممم منتفررررر...
بغض گلومو گرفته بود ولی لعنتی نمیشکست و میخواست خفم کنه حتی زورم ب ی بغضم نمیرسه چقد من بی مصرفم سرمو فشار دادم تو بالش بغضم شکستو اشکام جاری شد هق هق میکردمو رو بالش مشت میکوبیدم یکم ک اروم شدم بلند شدم رو تخت نشستم اشکامو پاک کردم نه اینطوری نمیشه باید ی فکری بکنم اون رفتار مصمم و اون قاطعیتی ک من تو چشای بابا دیدم نشون میده ک بابا هیچ رقمه از تصمیمش کوتاه نمیاد دستمو بردم تو موهامو یکم کشیدمشون اینکار بهم ارامش میداد و فکرمو اروم میکرد زانوهامو گرفتم تو بغلم همونطور با خودم فک کردم از همون اول تا اخر از وقتی ک خودمو شناختم تو خانواده ی ثروتمندی بودم پدر و مادر مهربونی ک هیچی برام کم نذاشتن نا سلامتی تک فرزند بودم اما تنها چیزی ک ازش تو زندگی متنفر بودم و گله داشتم سایه ی اجبار پدرم بود پدری ک تو همه چی برام تصمیم میگرفت از لباس پوشیدن و طرز حرف زدن گرفته تا کدوم مدرسه رفتنمو خلاصه همه چی این کاراش عاصیم کرده بود بهش گفتم ک از اجبار متنفرم و بدم میاد اونروز بود ک بهم گفت وقتی ک خودت مستقل شدی سایه ی این اجبار از سرت میره کنار و دیگه تو زندگیت هیچ دخالتی نمیکنم و تو همون اوج بچگیم ب خودم قول دادم ک ب زودیه زود مستقل شم ب عشق همین تصمیمم با استفاده از ضریب هوشی بالایی ک داشتم تونستم بیشتر سالای تحصیلمو جهشی و بخونمو دانشگاهم با جهشی خوندن و برداشتن ترما ب صورت فشرده در نهایت تونستم تو سن بیست و دو سالگی فوق لیسانسمو بگیرم با کمک سه تا از دوستام پارلا و ساحل و صبا ک از کلاس اول تنها دوستاو همدمام بودن ی شرکت معماری کوچیک با هزارتا قرض و وام برپا کنم شرکتی ک بعد از چهارسال موفق شد ب قدری موفق ک پدرم تعجب کرده و نه تنها پدرم بلکه همه رقبایی ک تو این عرصه بودن و اعتقاد داشتن ی شرکت ب این کوچیکی بدون ی اسپانسر درست حسابی و مخصوصا با مدیرت ی دختر جوون و ب عبارتی کوچول
۲۳۴.۵k
۱۲ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.