هرگز این قصه ندانست کسی

هرگز این قصه ندانست کسی:
آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست
سر فرو داشت،
نمی گفت سخن
نگهش از نگهم داشت گریز
مدتی بود که دیگر با من
برسر مهر نبود ...

آه، این درد مرا می فرسود:
«او به دل عشق دگر می ورزد؟»
گریه سر دادم در دامن او
های هایی که هنوز
تنم از خاطره اش می لرزد!
بر سرم دست کشید
در کنارم بنشست
بوسه بخشید به من
لیک می دانستم
که دلش با دل من سرد شده ست ...!
#هوشنگ_ابتهاج
دیدگاه ها (۱۸)

ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگرانعالم اگر برهم رود، عشق ت...

چرا خون بیشتری روی لب ها داریمکه اینطور سرخ و گرم...؟چرا هر ...

معنای زنده بودن من،با تو بودن است ...نزدیک ، دورسیر ، گرسنهر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط