داستان عاشقانه https://telegram.me/lllloooovvee
داستان عاشقانه https://telegram.me/lllloooovvee
این داستانی که می نویسم ،یک داستان واقعی می باشد.در حقیقت بیشتر این داستان
بر گرفته از زندگی شخصی است.این داستان را با زبان شخصیت اصلی داستان بیان می
کنم.
از آن پسرهایی که به دلیل غرور زیاد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نمیزد.
در
سال ۱۳۷۵، وقتی در دوره ی راهنمایی بودم با پسری آشنا شدم. اسم آن پسر آرش بود.لحظه
به لحظه دوستی ما بیشتر و عمیق تر می شد تا جایی که همه ما را به عنوان ۲ برادر می
دانستند. همیشه با هم بودیم و هر کاری را با هم انجام می دادیم. این دوستی ما تا
زمانی ادامه داشت که آن اتفاق لعنتی به وقوع پیوست.
در سال ۸۴، در یک روز تابستانی وقتی از کتابخانه بیرون آمدم برای کمی استراحت در
پارکی که در آن نزدیکی بود، رفتم.هوا گرم بود به این خاطر بعد کمی استراحت در پارک،
به کافی شاپی رفتم، نوشیدنی سفارش دادم .من پسر خیلی مغرور و از خود راضی بودم که
جز خود کسی را نمی پسندیدم .به این خاطر وقتی دختری را می دیدم، روی خود را بر
میگرداندم و نگاه نمی کردم ولی در آن روز به کلی تمام خصوصیاتم عوض شده بود .چند
دقیقه ای از آمدن من به کافی شاپ گذشته بود. ناگهان چشمم به دختری که در حال وارد
شدن به سالن بود افتاد. بله اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد.
عاشق شدم؛ حال و
هوام عوض شد، عرق سردی روی صورتم نشسته بود. چند دقیقه ای به همین روال https://telegram.me/lllloooovvee
گذشت.
آدم زبان بازی بودم، ولی در آن لحظه هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسید. نمی
دانستم چه کاری کنم. می ترسیدم از دستش بدهم. دل خود را به دریا زدم، به کنارش رفتم
و کل موضوع را آرام آرام با او در میان گذاشتم. شانس با من یار بود. توضیح و
تفسیراتی که از خودم برای او داده بودم مورد توجه او قرار گرفت.
اسم آن دختر
مونا بود. من در آن زمان ۲۱ سال داشتم و در دانشگاه مشغول درس خواندن بودم؛ مونا
سال آخر و یکی از ممتازان دبیرستان خود بود؛ از خانواده مجللی بودن و از این نظر
تقریباً با هم، هم سطح بودیم.
دوستی ما یک دوستی صادقانه و واقعی بود. ۳ سالی به
همین صورت ادامه داشت. هر لحظه به علاقه من به او افزوده می شد. موضوع ازدواج را با
مونا درمیان گذاشتم؛ هر دو ما به وصلت راضی بودیم. خانواده هایمان نیز در این مورد
اطلاع کافی داشتند؛ ولی من درآن زمان آمادگی لازم برای ازدواج را نداشتم؛ چون مایل https://telegram.me/lllloooovvee
بودم کمی سنم بیشتر بشود.
من به قدری به مونا احترام می گذاشتم و دوستش داشتم که
هیچ وقت کلمه ی نه را از من نمی شنید. تابستان ۸۶ بود با او تماس گرفتم ولی جواب
نمی داد. ۲،۳ روزی به همین صورت ادامه داشت دیگر داشتم از نگرانی می مردم، چون
سابقه نداشت جواب تماس ها و پیامک هایم را ندهد؛ با مینا خواهر بزرگتر مونا تماس
گرفتم، موضوع را جویا شدم، بالاخره توانستم با هماهنگی او مونا را پیدا
کنم.
وقتی از او دلیل جواب ندادنش را پرسیدم حرفی را زد که همانند پتکی رو سرم
فرود آمد. دنیا دور سرم می چرخید. گفت برایش خواستگار امده و به خاطر فشار پدر
مادرش مجبور است ازدواج کند. من که ۲۴ سال بیستر نداشتم و مایل به ازدواج زود
نبودم، خود را بر سر دو راهی عشق و عقل دیدم. عشق می گفت ازدواج کنم و عقل می گفت https://telegram.me/lllloooovvee
ازدواج زود هنگام نکنم.
وقتی دیدم مونا در شرایط روحی مناسبی قرار ندارد؛ به
خاطر اینکه نمی توانستم لحظه ای اذیت شدنش را تحمل کنم، قبول کردم که دیگر به او
فکر نکنم و او با فردی که خانواده برایش انتخاب کرده ازدواج کند.
با چشمانی
گریان و با آروزی خوشبختی از او برای همیشه خداحافظی کردم. ۲،۳ ماه گذشت، روزی نبود
که به یاد او نباشم؛ و به خاطر دوری اش نگریم، ولی باید تحمل می کردم.به همین صورت
روزها می گذشت. پاییز رسید. برای دیدن دوست نزدیک، آرش، به دیدنش رفتم. آرش آن روز
خیلی خوشحال بود؛ وقتی علت را جویا شدم از پیدا کردن دختر مورد علاقه اش خبر داد؛
گفت که بالاخره توانسته دختری که همیشه در رویاها به دنبالش میگشته، پیدا
کند.خوشحال شدم، چون خوشحالی آرش را می دیدم. با ذوق و شوق موبایلش را در آورد تا
عکس آن دختر را به من نشان دهد.وقتی چشمم به عکس افتاد گویی دوباره پتکی به سرم
خورده باشد؛ گیج و مبهوت ماندم. سرگیجه ای به سراغم آمد که تا آن ۲۴ سال هیچ وقت https://telegram.me/lllloooovvee
ندیده بودم.
عکس، عکس مونا بود. همان دختری که به خاطرش از خودم گذشتم، تا او از
خودش نگذرد؛ غرورم را شکستم تا او غرورش را نشکند.
آرش از موضوع دوستی من و مونا
هیچی نمی دانست. از او خواستم تا قراری را با او بگذارد و مرا به او معرفی کند. آرش
هم بلافاصله با مونا تماس گرفت و قرار ملاقاتی را برای ساعت ۷ همان روز گذاشت. ساعت
۶:۳۰ من و آر
این داستانی که می نویسم ،یک داستان واقعی می باشد.در حقیقت بیشتر این داستان
بر گرفته از زندگی شخصی است.این داستان را با زبان شخصیت اصلی داستان بیان می
کنم.
از آن پسرهایی که به دلیل غرور زیاد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نمیزد.
در
سال ۱۳۷۵، وقتی در دوره ی راهنمایی بودم با پسری آشنا شدم. اسم آن پسر آرش بود.لحظه
به لحظه دوستی ما بیشتر و عمیق تر می شد تا جایی که همه ما را به عنوان ۲ برادر می
دانستند. همیشه با هم بودیم و هر کاری را با هم انجام می دادیم. این دوستی ما تا
زمانی ادامه داشت که آن اتفاق لعنتی به وقوع پیوست.
در سال ۸۴، در یک روز تابستانی وقتی از کتابخانه بیرون آمدم برای کمی استراحت در
پارکی که در آن نزدیکی بود، رفتم.هوا گرم بود به این خاطر بعد کمی استراحت در پارک،
به کافی شاپی رفتم، نوشیدنی سفارش دادم .من پسر خیلی مغرور و از خود راضی بودم که
جز خود کسی را نمی پسندیدم .به این خاطر وقتی دختری را می دیدم، روی خود را بر
میگرداندم و نگاه نمی کردم ولی در آن روز به کلی تمام خصوصیاتم عوض شده بود .چند
دقیقه ای از آمدن من به کافی شاپ گذشته بود. ناگهان چشمم به دختری که در حال وارد
شدن به سالن بود افتاد. بله اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد.
عاشق شدم؛ حال و
هوام عوض شد، عرق سردی روی صورتم نشسته بود. چند دقیقه ای به همین روال https://telegram.me/lllloooovvee
گذشت.
آدم زبان بازی بودم، ولی در آن لحظه هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسید. نمی
دانستم چه کاری کنم. می ترسیدم از دستش بدهم. دل خود را به دریا زدم، به کنارش رفتم
و کل موضوع را آرام آرام با او در میان گذاشتم. شانس با من یار بود. توضیح و
تفسیراتی که از خودم برای او داده بودم مورد توجه او قرار گرفت.
اسم آن دختر
مونا بود. من در آن زمان ۲۱ سال داشتم و در دانشگاه مشغول درس خواندن بودم؛ مونا
سال آخر و یکی از ممتازان دبیرستان خود بود؛ از خانواده مجللی بودن و از این نظر
تقریباً با هم، هم سطح بودیم.
دوستی ما یک دوستی صادقانه و واقعی بود. ۳ سالی به
همین صورت ادامه داشت. هر لحظه به علاقه من به او افزوده می شد. موضوع ازدواج را با
مونا درمیان گذاشتم؛ هر دو ما به وصلت راضی بودیم. خانواده هایمان نیز در این مورد
اطلاع کافی داشتند؛ ولی من درآن زمان آمادگی لازم برای ازدواج را نداشتم؛ چون مایل https://telegram.me/lllloooovvee
بودم کمی سنم بیشتر بشود.
من به قدری به مونا احترام می گذاشتم و دوستش داشتم که
هیچ وقت کلمه ی نه را از من نمی شنید. تابستان ۸۶ بود با او تماس گرفتم ولی جواب
نمی داد. ۲،۳ روزی به همین صورت ادامه داشت دیگر داشتم از نگرانی می مردم، چون
سابقه نداشت جواب تماس ها و پیامک هایم را ندهد؛ با مینا خواهر بزرگتر مونا تماس
گرفتم، موضوع را جویا شدم، بالاخره توانستم با هماهنگی او مونا را پیدا
کنم.
وقتی از او دلیل جواب ندادنش را پرسیدم حرفی را زد که همانند پتکی رو سرم
فرود آمد. دنیا دور سرم می چرخید. گفت برایش خواستگار امده و به خاطر فشار پدر
مادرش مجبور است ازدواج کند. من که ۲۴ سال بیستر نداشتم و مایل به ازدواج زود
نبودم، خود را بر سر دو راهی عشق و عقل دیدم. عشق می گفت ازدواج کنم و عقل می گفت https://telegram.me/lllloooovvee
ازدواج زود هنگام نکنم.
وقتی دیدم مونا در شرایط روحی مناسبی قرار ندارد؛ به
خاطر اینکه نمی توانستم لحظه ای اذیت شدنش را تحمل کنم، قبول کردم که دیگر به او
فکر نکنم و او با فردی که خانواده برایش انتخاب کرده ازدواج کند.
با چشمانی
گریان و با آروزی خوشبختی از او برای همیشه خداحافظی کردم. ۲،۳ ماه گذشت، روزی نبود
که به یاد او نباشم؛ و به خاطر دوری اش نگریم، ولی باید تحمل می کردم.به همین صورت
روزها می گذشت. پاییز رسید. برای دیدن دوست نزدیک، آرش، به دیدنش رفتم. آرش آن روز
خیلی خوشحال بود؛ وقتی علت را جویا شدم از پیدا کردن دختر مورد علاقه اش خبر داد؛
گفت که بالاخره توانسته دختری که همیشه در رویاها به دنبالش میگشته، پیدا
کند.خوشحال شدم، چون خوشحالی آرش را می دیدم. با ذوق و شوق موبایلش را در آورد تا
عکس آن دختر را به من نشان دهد.وقتی چشمم به عکس افتاد گویی دوباره پتکی به سرم
خورده باشد؛ گیج و مبهوت ماندم. سرگیجه ای به سراغم آمد که تا آن ۲۴ سال هیچ وقت https://telegram.me/lllloooovvee
ندیده بودم.
عکس، عکس مونا بود. همان دختری که به خاطرش از خودم گذشتم، تا او از
خودش نگذرد؛ غرورم را شکستم تا او غرورش را نشکند.
آرش از موضوع دوستی من و مونا
هیچی نمی دانست. از او خواستم تا قراری را با او بگذارد و مرا به او معرفی کند. آرش
هم بلافاصله با مونا تماس گرفت و قرار ملاقاتی را برای ساعت ۷ همان روز گذاشت. ساعت
۶:۳۰ من و آر
۸.۳k
۱۲ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.