پارت : ۷۸

کیم یوری ۵ مارس ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۵:۴۶

سالن اصلی عمارت،
سرد،
ساکت،
و پر از نگاه‌های لرزان.

جسد لیام هنوز روی زمین بود،
با چشم‌هایی که باز بودن،
ولی دیگه نمی‌دیدن.
با لبخندی که هنوز کج بود،
ولی دیگه نمی‌سوزوند.

یوری ایستاده بود،
با اسلحه‌ای که هنوز گرم بود،
با کت قهوه‌ای که حالا لکه‌های خون روش نقش بسته بودن،
و با نگاهی که نه تهدید بود،
نه التماس ،
حکم بود.

افراد لیام،
یکی‌یکی وارد سالن شدن.
با قدم‌هایی که سنگین بودن،
با چشم‌هایی که دنبال نشونه می‌گشتن.
و اون نشونه،
ایستاده بود وسط سالن،
با عطر اسطوخودوس،
با سکوتی که از فریاد بلندتر بود.

اولین نفر زانو زد.
بعدی.
بعدی.
و بعد،
همه.

یوری جلو رفت،
از کنار جسد لیام رد شد،
و روی تخت سلطنت نشست.
نه با غرور،
با درد.
با دلی که هنوز اسم تهیونگ رو زمزمه می‌کرد،
ولی نمی‌تونست صداش کنه.

+ از امروز،
اینجا دیگه مال لیام نیست.
مال منه.
و من،
نه برای قدرت اومدم،
برای محافظت اومدم.
برای اینکه دیگه هیچ‌کس،
هیچ‌وقت،
جرأت نکنه اسم تهیونگم رو با تهدید صدا بزنه.

سکوت.
سنگین.
مقدس.

یکی از افراد جلو اومد.
ــ «دستور شما، خانم لاوندر؟»


+ اولین دستورم اینه:
هیچ‌کس،
هیچ‌وقت،
نباید به کره نزدیک بشه.
اونجا،
یه مرد هست،
که اگه حتی اسمش رو بشنوید،
من خودم می‌کُشمتون.

---



از اون روز،
نام یوری توی لیتوانی پیچید.
نه فقط به عنوان قاتل لیام،
به عنوان فرمانروای جدید.

توی جلسات زیرزمینی،
توی قراردادهای مخفی،
توی زمزمه‌های شبانه،
همه یه چیز می‌گفتن:

> «اون زن،
> با یه گلوله،
> سلطنت رو گرفت. .»

و یوری،
توی عمارت،
روی تخت،
با لباس خونی،
با دلی که هنوز تیر می‌کشید،
زمزمه می‌کرد:

ــ «دارلینگ...
اگه یه روز برگردی،
من هنوز اینجام.
با تاجی از خون،
ولی با قلبی که هنوز فقط برای تو می‌زنه.»

---
کیم تهیونگ ۴ مارس ۲۰۲۳ ، ساعت ۲۰:۱۶

تهیونگ کنار پنجره‌ی هواپیما نشسته بود.
هوا تاریک بود،
مثل دلش.
چشم‌هاش هنوز قرمز،
لب‌هاش خشک،
و گوشی‌اش توی دستش،
بی‌صدا،
بی‌پیام.

جونگ‌کوک کنارش بود،
ولی حرف نمی‌زد.
چون تهیونگ،
دیگه اون آدمی نبود که بشه باهاش حرف زد.
اون فقط یه جسم بود،
با ذهنی که هنوز توی فلکه مونده بود،
با صدای یوری که توی گوشش تکرار می‌شد:

ــ «من هیچ‌وقت عاشقت نبودم، تهیونگ.»

تهیونگ لبخند زد،
نه از شادی،
از درد.
یه لبخند که انگار خودش رو مسخره می‌کرد.

ــ باشه، لاو...
اگه این بازی بود،
من باختم.
ولی بدون،
من با عشق باختم.

---

گیم تهیونگ ۳ مارس ۲۰۲۳ ، ساعت ۲۳:۵۸

تهیونگ شب قبل از پرواز،
کنار پنجره‌ی هتل ایستاده بود.
به خیابون نگاه کرد ،
به جایی که یوری دست توی دست لیام بود.

ــ اگه اون لحظه دروغ بود،
اگه اون دست‌ها فقط برای نجات من بودن،
پس چرا این‌قدر درد دارن؟
چرا این‌قدر می‌سوزن؟
چرا من هنوز اسمشو زمزمه می‌کنم،
ولی نمی‌تونم ببخشمش؟

جونگ‌کوک گفت:
ــ «تهیونگ،
اگه یه روز بفهمی که اشتباه کردی،
اون روز،
دیگه دیر شده.»

تهیونگ گفت:
ــ «من نمی‌خوام بفهمم.
من فقط می‌خوام فراموش کنم.»
دیدگاه ها (۵)

پارت : ۷۹

پارت: ۷۸

به لیتوانی گور به گور شده سلام کنید یونا ببینه.....

پارت : ۷۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط