سیه دردانه ی چشمت که جان در باور اندازد

سیه دردانه ی چشمت، که جان در باور اندازد
به مستی صد رقم عشوه، میان ساغر اندازد
تو ماه من، بهارانم ،نمیدانم تو میدانی ؟
در این هنگامه مهرت را ،چو سایه بر سر اندازد

هجوم شعرهایت را، میان کوچه ها دیدم
کمی آهسته تر جانم ،مرا در بستر اندازد
چو عطرت در نگاه من ،بپیچد خود یقین باشد
همان بویی که در جانم ،گلاب قمصر اندازد
منم آن یوسف بی جان ، در این زندان تنهایی
اگر شد دست گرمت را، بده زیر سر اندازم
دیدگاه ها (۱)

تا ز جان و دلِ من نام و نشان خواهد بودغم و اندوهِ توام در دل...

گاهے یک نگاهآنقدر مهربان استکہ چشم رهایش نمیکندگاهے یک رفاقت...

دریا به کجا می بری آخر نفسم را؟هم همدم تنهایی و هم، همنفسم ر...

یادم نمی کنی و ز یادم نمی روییادت بخیریار فراموش کار من . . ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط