اخوان ثالث اخوان م امید در حیاط کوچک پاییز در زندان
#اخوان_ثالث #اخوان #م_امید #در_حیاط_کوچک_پاییز_در_زندان
آری، آری، شکر می گویم
گاه گرمم می کنی، ای آتش هستی
شکر گویان دوست می دارم ترا، ای دوستی، ای مهر
دوست می دارم ترا، ای باده، ای مستی
شکر می گویم ترا، ای زندگی، ای اوج.
ای گرامیتر، گرانتر موج.
آه!
بگذریم...
مستی است و راستی، بشنو
راست می گویم.
بشنو و بندیش
من، چه پنهان از تو، در پنهان
گاهی اندیشیده ام با خویش،
کاندرین تاریکژرف نیستی، و اقصای نادانی،
چیست هستی؟یا بگو هستن؟
چون ندانستن، نبودن را شناسم، لیک
چیست بودن؟ چیست دانستن؟
من ـ چه پنهان از تو، پنهان از خدا چون نیست ـ
گاه این پرسیده ام از خویش:
می توان دانست آیا، چیست دانستن؟
می توان دانست بودن چیست؟
آه! آه! اما
چی بگویم، چون نمی دانم؟
من نمی دانم که هستی چیست، یا هستن؟
مستی است و راستی، بشنو
من نمی دانم که دانستن؟
لیک می دانم که چون از باده ای مستم،
جانم از سیاله ای حساس و جادویی،
می شود سرشار، وانگه ناگهان گویی،
با فسون، در پرده های هور قلیایی،
کاینات آواز می خواند که:
" آنک مست! آنک مست"
و اوج گیرد موجهای سحر و زیبایی
و آید از جوِّی اثیری پاسخ و پژواک:
"اینک هست! اینک هست"
مستی است و راستی، آری
راست می گویم
باده هر باده ست، گو باشد
ـ مهر و کین، یا طیفی و انگور، یا هر شعلۀ دیگر
همچنان کز هر خم و ساغر-
من یقین دارم که در مستی
می تواند بود، اگر باشد
هستن و هستی.
شعله هر شعله ست، گو باشد
من سخن از آتش آدم شدن در خویشتن گویم
گفت: "بودن؟ یا نبودن؟ پرس و جو اینست"
پیش از آن پرسید بایستی که: بودن چیست؟
من در این معنی سخن گویم.
" و اوج مستی کسوت هستی ست" من گویم.
گفت او از بودن، اما من
از شدن گویم.
باده هر باده ست،...
آه!
بس کنم دیگر
خالیِ هر لحظه را سرشار باید کرد از هستی.
زنده باید زیست در آناتِ میرنده
با خلوص ناب تر مستی.
چیست جز این؟
نیست جز این راه.
زنده دارد زنده دل دم را.
هر کجا، هر گاه
اوج بخشد کیفیت کم را.
گفت و گو بس، ماجرا کوتاه،
ما اگر مستیم.
بیگمان هستیم.
مهدی اخوان ثالث
شعر: ماجرا کوتاه
کتاب: در حیاط کوچک پاییز در زندان
#درخواستی
آری، آری، شکر می گویم
گاه گرمم می کنی، ای آتش هستی
شکر گویان دوست می دارم ترا، ای دوستی، ای مهر
دوست می دارم ترا، ای باده، ای مستی
شکر می گویم ترا، ای زندگی، ای اوج.
ای گرامیتر، گرانتر موج.
آه!
بگذریم...
مستی است و راستی، بشنو
راست می گویم.
بشنو و بندیش
من، چه پنهان از تو، در پنهان
گاهی اندیشیده ام با خویش،
کاندرین تاریکژرف نیستی، و اقصای نادانی،
چیست هستی؟یا بگو هستن؟
چون ندانستن، نبودن را شناسم، لیک
چیست بودن؟ چیست دانستن؟
من ـ چه پنهان از تو، پنهان از خدا چون نیست ـ
گاه این پرسیده ام از خویش:
می توان دانست آیا، چیست دانستن؟
می توان دانست بودن چیست؟
آه! آه! اما
چی بگویم، چون نمی دانم؟
من نمی دانم که هستی چیست، یا هستن؟
مستی است و راستی، بشنو
من نمی دانم که دانستن؟
لیک می دانم که چون از باده ای مستم،
جانم از سیاله ای حساس و جادویی،
می شود سرشار، وانگه ناگهان گویی،
با فسون، در پرده های هور قلیایی،
کاینات آواز می خواند که:
" آنک مست! آنک مست"
و اوج گیرد موجهای سحر و زیبایی
و آید از جوِّی اثیری پاسخ و پژواک:
"اینک هست! اینک هست"
مستی است و راستی، آری
راست می گویم
باده هر باده ست، گو باشد
ـ مهر و کین، یا طیفی و انگور، یا هر شعلۀ دیگر
همچنان کز هر خم و ساغر-
من یقین دارم که در مستی
می تواند بود، اگر باشد
هستن و هستی.
شعله هر شعله ست، گو باشد
من سخن از آتش آدم شدن در خویشتن گویم
گفت: "بودن؟ یا نبودن؟ پرس و جو اینست"
پیش از آن پرسید بایستی که: بودن چیست؟
من در این معنی سخن گویم.
" و اوج مستی کسوت هستی ست" من گویم.
گفت او از بودن، اما من
از شدن گویم.
باده هر باده ست،...
آه!
بس کنم دیگر
خالیِ هر لحظه را سرشار باید کرد از هستی.
زنده باید زیست در آناتِ میرنده
با خلوص ناب تر مستی.
چیست جز این؟
نیست جز این راه.
زنده دارد زنده دل دم را.
هر کجا، هر گاه
اوج بخشد کیفیت کم را.
گفت و گو بس، ماجرا کوتاه،
ما اگر مستیم.
بیگمان هستیم.
مهدی اخوان ثالث
شعر: ماجرا کوتاه
کتاب: در حیاط کوچک پاییز در زندان
#درخواستی
۳.۸k
۲۳ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.