حکایت قند پارسی/ کاشتند و خوردیم، می کاریم تا بخورند!
#حکایت قند پارسی/ کاشتند و خوردیم، میکاریم تا بخورند!
روزی انوشیروان به شکار رفته بود و میچرخید. پیری را دید که درخت گردو میکاشت. انوشیروان گفت: «تو مرد پیری هستی. چگونه طمع داری که میوه این درخت بخوری؟» گفت: «کاشتند و خوردیم، میکاریم تا بخورند.»
انوشیروان را خوشآمد و گفت: «زه!» و عادت آن بود که هرگاه چیزی را آن اندازه میپسندید که میگفت «زه»، همان آن، هزار درم صله میدادند. پس پیر را هزار درم بدادند.
پیر گفت: «پادشاها! هیچکس دیدی که درخت بکارد و میوهاش زودتر از اینکه به من رسید برسد؟»
انوشیروان گفت: «زه!» و هزار درم دیگر به وی دادند. پیر گفت: «به لطف نظر پادشاه، این درخت دو بار میوه داد!» انوشیروان گفت: «زه!» و او را دوهزار درم دیگر بدادند.
روزی انوشیروان به شکار رفته بود و میچرخید. پیری را دید که درخت گردو میکاشت. انوشیروان گفت: «تو مرد پیری هستی. چگونه طمع داری که میوه این درخت بخوری؟» گفت: «کاشتند و خوردیم، میکاریم تا بخورند.»
انوشیروان را خوشآمد و گفت: «زه!» و عادت آن بود که هرگاه چیزی را آن اندازه میپسندید که میگفت «زه»، همان آن، هزار درم صله میدادند. پس پیر را هزار درم بدادند.
پیر گفت: «پادشاها! هیچکس دیدی که درخت بکارد و میوهاش زودتر از اینکه به من رسید برسد؟»
انوشیروان گفت: «زه!» و هزار درم دیگر به وی دادند. پیر گفت: «به لطف نظر پادشاه، این درخت دو بار میوه داد!» انوشیروان گفت: «زه!» و او را دوهزار درم دیگر بدادند.
۲۱.۸k
۱۹ مرداد ۱۳۹۹