یکی داشت می رفت پایش به سکه ای خورد فکر کرد سکه

یکی داشت می رفت ....پایش به سکه ای خورد. فکر کرد سکه
طلاست...
نور کافی نبود،کاغذی را آتش زد تا آن را بهتر ببیند...
دید که یک سکه دوریالی است...بعد دید کاغذی که آتش زده یک اسکناس هزار تومانی است...با خودش گفت چی رو بخاطر چی آتش زدم؟؟؟؟؟؟

این واقعیت زندگی خیلی از ما آدم هاست...
اغلب چیزهای عظیم را به خاطر چیزهای بسیار کوچک آتش میزنیم و خودمان هم خبر نداریم.....
دیدگاه ها (۲)

گاهی با یک قطره ، لیوانی لبریز می شودگاهی با یک کلام ، قلبی ...

وقتی از ته دل بخندی ...وقتی هر چیزی را به خودت نگیری ،وقتی س...

گنجشک از باران پرسید:کارِ توچیست؟! باران با لطافت جواب داد:"...

چقدر درک شدن دلنشین است.این که گاهی ،همدمی،همراهی باشدکه تو ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط