روزی یک مرد ثروتمند پسر بچه کوچک خود را به یک روستا برد
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچک خود را به یک روستا برد ، تا به او نشان دهد ، مردمی که در انجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند و با چه مصیبتی زندگی میکنند.
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !!!
پدر پرسید: " آیا به زندگی آنها توجه کردی؟؟؟
پسر پاسخ داد " بله پدر"
و پدر پرسید : چه چیزی از این سفر آموخته ای؟؟؟؟
پسر کمی اندیشید و به آرامی گفت: " فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم ، اما آنها چهار تا سگ داشتند.
ما در حیاط خونه یک فواره داریم ، اما آنها رودخانه بزرگی دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاط خونه فانوسهای تزیینی داریم ، اما آنها ستارگان بیشمار را دارند.
حیاط ما به دیوارهایی محدود است ، اما باغ آنها بی انتهاست.
با شنیدن حرفهای پسر ، زبان پدر بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد:
متشکرم پدر ، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم !!!
چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید...
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !!!
پدر پرسید: " آیا به زندگی آنها توجه کردی؟؟؟
پسر پاسخ داد " بله پدر"
و پدر پرسید : چه چیزی از این سفر آموخته ای؟؟؟؟
پسر کمی اندیشید و به آرامی گفت: " فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم ، اما آنها چهار تا سگ داشتند.
ما در حیاط خونه یک فواره داریم ، اما آنها رودخانه بزرگی دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاط خونه فانوسهای تزیینی داریم ، اما آنها ستارگان بیشمار را دارند.
حیاط ما به دیوارهایی محدود است ، اما باغ آنها بی انتهاست.
با شنیدن حرفهای پسر ، زبان پدر بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد:
متشکرم پدر ، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم !!!
چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید...
- ۱.۱k
- ۰۷ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط