زخمهای دستم را می بست و می گفت

زخمهای دستــم را می بست و می گفت:


چرا با خود چنین کردی


ولی زخم بزرگ دلم را ندید تا بگوید،


چرا با تو چینین کردم.
دیدگاه ها (۱)

از خودم برایت بگویم؟از خانه، از خیابان،شهر، صدای پایِ ما، شب...

زنی که با یک کتاب...شعر... آهنگ ...یا حتی یک فنجان قهوه ...ح...

دلم سوختوقتےنگات سرد شد …دلم سوختحرفات همہ درد شد …دلم سوختو...

بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد یا آنکه گدایی محبت شده باش...

.یادگاری هایت گاهی درد دارند...گاهی بی آزار و بیصدا،زنده اند...

مهرِ مادری

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط