P2
بارون تندی میزد و روی تن سرد پسر میخورد. تعجب کرده بود چرا دختر اونو تنها گذاشته بود. در هر صورت نمیتونست که زیر اون بارون سرد بمونه. آروم به سمت خونه رفت و به امید فردا چشمانش رو بست.......
بعد از ظهر روز بعد:
هیسونگ مثل همیشه به پارک رفت. ولی دختر اونجا نبود. اطراف رو گشت ولی اثری از دختر نبود. تصمیم گرفت دوباره به مدرسه بره و دنبال دختر بگرده. ولی تو مدرسه هم نبود به سمت حیاط پشتی مدرسه رفت و صدای گریه های کسی رو شنید. اطرافشو گشت و بلاخره منبع صدا رو پیدا کرد. ا.ت بود که داشت زیر کتک های دختر های دیگه گریه میکرد.
+ هی هی هی چیکار میکنید عوضیا.
بدو به سمت دختر رفت و دستشو گرفت و بلندش کرد.
& اوپا.
دختر قلدر مدرسه بود. بدو بدو به سمت هیسونگ اومد و خودش و تو بغل اون رها کرد: اوپا اینجا چیکار میکنی؟؟؟ اومدی منو ببینی.
هیسونگ دختر و از خودش جدا کرد و هلش داد عقب: گمشو اونور حروم زاده.
بدن بیجون دوستشو در آغوش گرفت و به سمت بیمارستان نزدیک مدرسه دوید.
دقایقی بعد:
_ من کجام؟
ا.ت تازه بهوش اومده بود: من آوردمت. اینجا بیمارستانه.
_ چه اتفاقی افتاده بود؟؟
+ زیر کتکای سانا و اکیپش بی هوش شده بودی.
ا.ت سکوت کرد و به روبروش خیره شد.
+ چرا اجازه میدی بزننت؟ برات قلدی کنن و اذیتت کنن؟
ا.ت دوباره سکوت کرد پاسخی نداد.
هیسونگ آهی کشید و گفت: خب چرا اصن اذیتت کنن؟
ا.ت زیر لب گفت: میگن به خاطره دورگه بودنمه.
هیسونگ که حدس میزد همین باشه سرشو پایین انداخت.
_ پدرم فرانسوی بود مادرم کره ای .8 سالم بود که خونمون رو آتیش زدن. طلبکارا کل ساختمون رو آتیش زدن و پدر و مادرم مردن. چند تا از همسایه ها تونستن منو نجات بدن. بعد از اون با یکی از همسایه ها زندگی میکردم. مادربزرگ و پدر بزرگ پدریم مرده بودن. مادر بزرگ و پدر بزرگ مادریم هم که قبولم نمیکردن. به خاطر همین یکی از همسایه ها منو به فرزند خواندگی قبول کرد. آجوما خیلی مهربون بود. در کنار اون حالم خوب بود ولی اونو توی تصادف از دست دادم.....
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.