به گمانم پنجاه سالش بود.
به گمانم پنجاه سالش بود.
شاید هم بیشتر. صورت لاغر و آفتاب سوخته اش، دست های زمختش،ریش جو گندمی اش و قدم های محکم و استوارش را فراموش نمی کنم.
از بصره چهارده روز راه آمده بود تا برسد به کربلا. از کنار هر موکبی که رد می شد همه ساکت می شدند،
همه به حالش حسرت می خوردند، دستانش را بالا آورده بود، تقریبا داشت می دوید، اشک هایش تمام صورتش را خیس کرده بود
، با هر قدمش اربابش را صدا می زد،
با همان لهجه ی غریبش چنان "حسین" میگفت که انگار حسین (علیه السلام) آغوشش را باز کرده ده قدم جلو تر ایستاده و دارد به او لبخند می زند.
پیرمرد عاشقانه می دوید؛ اشک میریخت؛ حسینش را صدا می زد؛
من بهت زده نگاهش می کردم که چهارده روز دویده و اشک ریخته، این چنین محبوبش را با سوز صدا زده، حتمن حاجتی دارد،
دنبالش دویدم.
اذان مغرب شده بود. کنار موکبی ایستاد. قامت بست به نماز.من همچنان بهت زده فقط تماشایش می کردم تا به حال ندیده بودم کسی این چنین نماز بخواند، منتظر ماندم تا نمازش تمام شود.
کنارش نشستم، دستانش را گرفتم، رو به من کرد و لبخند زد، دستان بزرگ و زمختش را روی صورتم گذاشتم، چنان حرارتی داشت که فهمیدم درونش آتشی بر پاست.
با عربی دست و پا شکسته قسمش دادم، گفتم بگو حاجتت چیست که این طور آتش گرفته ای
زل زده بودم در چشمان سبز رنگش، با دو دستش محکم دست هایم را گرفت.
شروع کرد به گریه کردن، من هنوز در چشمانش غرق بودم، بی آنکه بفهمم من هم داشتم اشک می ریختم.
ناگهان آتش دلش زبانه کشید؛ سرش را رو به آسمان کرد؛ دستانش را بالا برد؛ همه ی موکب دورش جمع شده بودند؛چشمان سبز رنگش برق می زد؛بلند فریاد زد:
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
سوز دلش جان همه را آتش زد؛ سرم را روی زانویش گذاشتم؛ او سرش رو به آسمان بود؛ او می گفت؛من می گفتم:
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج...
شاید هم بیشتر. صورت لاغر و آفتاب سوخته اش، دست های زمختش،ریش جو گندمی اش و قدم های محکم و استوارش را فراموش نمی کنم.
از بصره چهارده روز راه آمده بود تا برسد به کربلا. از کنار هر موکبی که رد می شد همه ساکت می شدند،
همه به حالش حسرت می خوردند، دستانش را بالا آورده بود، تقریبا داشت می دوید، اشک هایش تمام صورتش را خیس کرده بود
، با هر قدمش اربابش را صدا می زد،
با همان لهجه ی غریبش چنان "حسین" میگفت که انگار حسین (علیه السلام) آغوشش را باز کرده ده قدم جلو تر ایستاده و دارد به او لبخند می زند.
پیرمرد عاشقانه می دوید؛ اشک میریخت؛ حسینش را صدا می زد؛
من بهت زده نگاهش می کردم که چهارده روز دویده و اشک ریخته، این چنین محبوبش را با سوز صدا زده، حتمن حاجتی دارد،
دنبالش دویدم.
اذان مغرب شده بود. کنار موکبی ایستاد. قامت بست به نماز.من همچنان بهت زده فقط تماشایش می کردم تا به حال ندیده بودم کسی این چنین نماز بخواند، منتظر ماندم تا نمازش تمام شود.
کنارش نشستم، دستانش را گرفتم، رو به من کرد و لبخند زد، دستان بزرگ و زمختش را روی صورتم گذاشتم، چنان حرارتی داشت که فهمیدم درونش آتشی بر پاست.
با عربی دست و پا شکسته قسمش دادم، گفتم بگو حاجتت چیست که این طور آتش گرفته ای
زل زده بودم در چشمان سبز رنگش، با دو دستش محکم دست هایم را گرفت.
شروع کرد به گریه کردن، من هنوز در چشمانش غرق بودم، بی آنکه بفهمم من هم داشتم اشک می ریختم.
ناگهان آتش دلش زبانه کشید؛ سرش را رو به آسمان کرد؛ دستانش را بالا برد؛ همه ی موکب دورش جمع شده بودند؛چشمان سبز رنگش برق می زد؛بلند فریاد زد:
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
سوز دلش جان همه را آتش زد؛ سرم را روی زانویش گذاشتم؛ او سرش رو به آسمان بود؛ او می گفت؛من می گفتم:
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج...
۲.۰k
۱۵ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.