داستانشب

#داستان_شب..



هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد. در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا می داد پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت: مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری. هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن.

پیرمرد خنده ای کرد و گفت : اعلی حضرت! این گونه هم که فکر می کنی فرمان در دست تو نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟
پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است.
پیرمرد: می دانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است ولی فقرش از من بیشتراست؟
پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد.

پیرمرد: اعلی حضرت! آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است. او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار می داد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد.بارسنگین هیزم، با صدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک می شود. آنچه به من فرمان می راند خنده کودکان است و آنچه تو فرمان می رانی گریه کودکان است!
دیدگاه ها (۲)

#فال_روزانه..چهار شنبه 12 تیرروز 3 ژویه 2019همراه فال حافظ ف...

#فال_روزانه..چهار شنبه 12 تیرروز 3 ژویه 2019همراه فال حافظ ف...

#بدانیم...🌺 راز پشمک حاج عبدالله🌺 حتما نام برند پشمک حاج عبد...

#استوری.. #عاشقانه_ها...

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

پیر مردی تمام عمرش را بین بازاروکوچه سر می کردهرکسی بار در د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط