بخوانید
#بخوانید
یادمه خان جونم پاییز که می شد میُفتاد به جونِ خونه اش...
از مهر شروع می کرد تا شبِ یلدا که درست همین الان باشه..
همه ی وسایل خونه رو در می آورد میزاشت توو حیاط و شروع می کرد به قالی شُستن..،ظرف تمیز کرَدن..،لباس نو خریدن..،خونه رو نو کردن ..،انگار که سال تحویل باشه ..
به جانِ خودم..
یعنی تا اون لَکِه ی انارای پارسالو که من ریخته بودم پاک نمی کرد فرشا نمی رفت توو خونه...،همه چیزو می سابید..،انگار که روزِ اولش باشه ..، ...:حتی چی بهتون بگم حوضو از آب خالی می کرد بعد مارو مجبور میکرد پاچه بالا انگار که توو جنگیم باید تسلیم بشیما..،بریم حوضو رنگ کنیم و تمیز کنیم..،دیگه جونی برامون نمی موند...از کمر درد و پا درد..
کارِ هر سالش بود..
نمی دونستم آخه چرا یلدا..؟
از مامانم که پرسیده بودم گفته بود نباید این سوالو از خان جونت بکنی ...
منم گفتم آخه چرا مامان..؟
مامانم فقط سکوت کرد.
خلاصه جونم براتون بگه آخرای آذر بود ..،خان جون زنگ زد ما رو کَت بسته آورد خونه اش ...، که شروع کنیم به کار..
خونه رو رنگ کردیم،قالی ها رو پهن کردیم،ماهی ها رو توو حوض انداختیم..،خلاصه اونقدر بهمون کار داد که دیگه نا نداشتیم از نفس.
کمر نمونده بود برامون..
خان جونم که مهربون قربونش برم دید که ما از نفس افتادیم برامون میوه پوست میگرفت..
سیب میداد بهمون..
بچه ها هم نمیزاشتن که به ما برسه لامصب...
زد و شب شد ..، از خستگی خوابشون بُرد ولی من نه..
خان جونم کنار حوض نشسته بود به سایه ماه خیره شده بود..
گفتم خان جون..
با چشمای سیاهش اشاره کرد سارا بیا پیشم..
منم از خدا خواسته رفتم پیشش سرمو گذاشتم روو پاهاش..
خان جونم موهامو ناز میکرد..
گفتم خان جون..
گفت جانمننه..
گفتم یه سوال بپرسم جانِ سارا نه نمی گی ؟
گفت بپرس ننه بپرس..
مطمئن نبودم ولی سوالِ قدرتش از وجدانم بیشتر بود..
با مِن مِن گفتم خااان جوون..
چرا هر سال که می شه ..
اینجا که رسیدم خیره به چشمام نگاه کرد،سرشو تکون داد و گفت می دونم چی میخوای بگی می دونم ..
منم هیچی دیگه نگفتم، احساس شرمندگی می کردم،احساس می کردم خان جونمو شکوندم؛خُرد کردم..،
خان جونم بعد مدتی خیره به ماهی ها..
سکوتو فقط با یه کلمه شکست ..
_ "اون"
گفتم اون کیه ..؟
_یکی بود؛یکی قول داد؛یکی گفت میاد،ولی نمی دونم جرا اینقدر دیر کرد که ..
گفتم نمی فهمم خان جون
"اون" کیه...؟
[_اون همونیه که سالهاست برای اومدنش نذر کردم...،یلدا رفت
ولی
یه یلدایی میاد..
می دونم..]
و خان جونم خیره به گلایِ لباسش..
_می دونم یه روزی میاد..
می یاد..
یلدایِ سالِ دیگه..
پایان
نویسنده:سارا_د #sara_d #سارا_د
یادمه خان جونم پاییز که می شد میُفتاد به جونِ خونه اش...
از مهر شروع می کرد تا شبِ یلدا که درست همین الان باشه..
همه ی وسایل خونه رو در می آورد میزاشت توو حیاط و شروع می کرد به قالی شُستن..،ظرف تمیز کرَدن..،لباس نو خریدن..،خونه رو نو کردن ..،انگار که سال تحویل باشه ..
به جانِ خودم..
یعنی تا اون لَکِه ی انارای پارسالو که من ریخته بودم پاک نمی کرد فرشا نمی رفت توو خونه...،همه چیزو می سابید..،انگار که روزِ اولش باشه ..، ...:حتی چی بهتون بگم حوضو از آب خالی می کرد بعد مارو مجبور میکرد پاچه بالا انگار که توو جنگیم باید تسلیم بشیما..،بریم حوضو رنگ کنیم و تمیز کنیم..،دیگه جونی برامون نمی موند...از کمر درد و پا درد..
کارِ هر سالش بود..
نمی دونستم آخه چرا یلدا..؟
از مامانم که پرسیده بودم گفته بود نباید این سوالو از خان جونت بکنی ...
منم گفتم آخه چرا مامان..؟
مامانم فقط سکوت کرد.
خلاصه جونم براتون بگه آخرای آذر بود ..،خان جون زنگ زد ما رو کَت بسته آورد خونه اش ...، که شروع کنیم به کار..
خونه رو رنگ کردیم،قالی ها رو پهن کردیم،ماهی ها رو توو حوض انداختیم..،خلاصه اونقدر بهمون کار داد که دیگه نا نداشتیم از نفس.
کمر نمونده بود برامون..
خان جونم که مهربون قربونش برم دید که ما از نفس افتادیم برامون میوه پوست میگرفت..
سیب میداد بهمون..
بچه ها هم نمیزاشتن که به ما برسه لامصب...
زد و شب شد ..، از خستگی خوابشون بُرد ولی من نه..
خان جونم کنار حوض نشسته بود به سایه ماه خیره شده بود..
گفتم خان جون..
با چشمای سیاهش اشاره کرد سارا بیا پیشم..
منم از خدا خواسته رفتم پیشش سرمو گذاشتم روو پاهاش..
خان جونم موهامو ناز میکرد..
گفتم خان جون..
گفت جانمننه..
گفتم یه سوال بپرسم جانِ سارا نه نمی گی ؟
گفت بپرس ننه بپرس..
مطمئن نبودم ولی سوالِ قدرتش از وجدانم بیشتر بود..
با مِن مِن گفتم خااان جوون..
چرا هر سال که می شه ..
اینجا که رسیدم خیره به چشمام نگاه کرد،سرشو تکون داد و گفت می دونم چی میخوای بگی می دونم ..
منم هیچی دیگه نگفتم، احساس شرمندگی می کردم،احساس می کردم خان جونمو شکوندم؛خُرد کردم..،
خان جونم بعد مدتی خیره به ماهی ها..
سکوتو فقط با یه کلمه شکست ..
_ "اون"
گفتم اون کیه ..؟
_یکی بود؛یکی قول داد؛یکی گفت میاد،ولی نمی دونم جرا اینقدر دیر کرد که ..
گفتم نمی فهمم خان جون
"اون" کیه...؟
[_اون همونیه که سالهاست برای اومدنش نذر کردم...،یلدا رفت
ولی
یه یلدایی میاد..
می دونم..]
و خان جونم خیره به گلایِ لباسش..
_می دونم یه روزی میاد..
می یاد..
یلدایِ سالِ دیگه..
پایان
نویسنده:سارا_د #sara_d #سارا_د
۸۳.۴k
۳۰ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.