آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم

آمدی؟ وه! که چه مشتاق و پریشان بودم !
تا برفتی ز بَرَم صورتِ بی جان بودم

نه فراموشی ام از ذکر تو خاموش نشاند
که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم …

بی تو، در دامن گلزار نخفتم یک شب
که نه در بادیه ی خار مُغیلان بودم

زنده می کرد مرا دم به دم امید وصال
ور نه دور از نظرت، کشته ی هجران بودم …

به توّلای تو در آتشِ محنت چو خلیل
گوییا در چمن لاله و ریحان بودم

تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح
همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم

سعدی از جور فراقت همه روز این می گفت:
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم …

سعدی
دیدگاه ها (۱)

من و تو چقدر شبیه ماسوله هستیم, سقف خیال های من , حیاط خانه ...

دلم غمگین تر از هر شب، دو چشمم باز بی خواب است..ببار ای آسما...

چشم من چشم تو را دید،ولی دیده نشدمن همانم که پسندید و پسندید...

درونِ آینۀ روبه‌رو چه می‌بینی؟تو ترجمانِ جهانی بگو چه می‌بین...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط