عشق دختر باز من
ات: ببخشید ولی من تازه اومدم سئول و نمیشناسمتون.
....... ات چطور میتونی منو نشناسی منم یونسو اونی که همیشه باهات بود.(با گریه)
ات: لطفا گریه نکنید.
ویو به 2 ساعت بعد
ات: اها پس میتونم داخل این اتاق بمونم.
..... بله میتونید
ات: یه سوال خودتون تنها زندگی میکنید.
...... نه اتفاقا رفیقای دیگمم هستن، برو استراحت کن.
بچها ات یونسو رو برد داخل و وقتی یونسو اروم شد ات گفت که من شاید شبیهش باشم ولی اونی که میگید نیستم و یونسو بچه هارو بهش معرفی میکنه به ات اتاق میده که بمونه و باهم گرم میگیرن.
ولی آیا یونسو باور کرده؟
.
.
.
.
.
.
.
ویو ات
وقتی دیدمش دلم میخواست یونسورو در اغوش بگیرم ولی باید فراموش نمیکردم نقشم الان چیه.
رفتم دوش گرفتم بعد از20مین زدم بیرون و لباس پوشیدمو موهامو خشک کردم
رفتم پایین و با صحنه ای مواجع شدم که تعجب اور بود بچه ها همه روی میز نشسته بودن و شام میخوردن کوک با دیدن من دیگ غذا نخورد.
کوک: ات؟
ات: ببخشید شما اینجا زندگی میکنید؟
بچه ها با تعجب: شما همو میشناسید.
یونسو: درموردت به بچه ها گفتمـ(ولی یه چیز دیگ گفته و الان هردو طرف نقش بازی میکنن جز کوک)
کوک: اره.
ات: اها
و رفت نشست پای شام.
ویو ات با خودش(الان دیگ باید شروع کنم)
ات: اسم شما چیه؟(اشاره به لینو)
لینو به اطرافش نگاه کرد و گفت: با منی.؟
ات: بله.
لینو: من لینوام.
ات: خوشوقتم.
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.