هزار یک وشب *شب 23*
هزار یک وشب *شب 23*
نورالدین وشمس الدین*
شهرزاد :سرورم عرض کردم ابلیس اتش حسادت وخودخواهی تکبر رابه درورن دوبرادر شمس الدین ونوردین انداخت وانها راباکنیه ازهم جدا کرد،شمس الدین همراه با پادشاه عازم سفر شد ونورالدین عازم سفر شد به بین النهرین رسید،
وزیر بین النهرین اسب که زین افسار گرانبها رادر دم کاروانسرا دید متوجه شده ،اسب مال یک نجیب زاده است،واورانزد خود خواست .
نورالدین به نزد وزیر رفت وبا گرمی استقبال وزیر روبرو شد.. وماجرایی قهر با برادرش را بازگو کرد...
وزیر بین النهرین گفت .ای جوان توبسیار در دل من نشستی من دختری دارم به اسم افسانه ومطمین تو دامادی شایسته برای من خواهی شد وافسانه هم شایسته همسری تواست .
واین گونه شد که سروم من!نورالدین وافسانه ازدواج کردن .نورالدین در دلش غمگین بود .چرابه یادداشت عهدبسته بودبا برادرش در یک شب ازدواج کنند .
عروسی نورالدین 7شب وروز طول کشید وبا شکوه .وزیر نورالدین رابرادرزاده خود معرفی کرد.به پادشاه بغداد..
واما بشنوید امیر من از شمس الدین .
بعدازبازگشت ونبودبرادرش پشیمان شد وسربازان به وادی اطراف فرستاد ولی خبری از برادرش نیافت .ولی ازعجایب روزگار سلطان مراکش بادخترش فتانه به مصر آمد وشمس الدین درهمان شب ازدواج نورالدین وافسانه ازدواج کرد..
وشهریارمن هردو دریک روز صاحب فرزند شدند .دختر شمس الدین راهما نام نهادند وپسرنورالدین را همایون ..
نوالدین بعد ازمرگ وزیر بغداد وزرات رسید .ووقتی همایون 15 ساله شد ،ماجرایی خود وبرادرش را به پسرش گفت .وگفت بعد ازمن هرگاه به مشکلی برخورد کرد،به نزد عمویت برو .نامه نوشت از برادرش عذرخواهی کرد وگفت همایون پسرش است واگر دختری دارمیتواند دامادی شایسته برایت شود ومهریه همان 30هزار سکه طلا و30زمین خواهد بود ،
وبشنوید روزگارچهره زشت خودرابه همایون نشان داد.پدرش فوت کرد چندی بعد پادشاه بغداد ،وبرادزاده پادشاه بغدادی مردی کینه توز بود اولین کاری کرد ثروت خانواده نورالدین را مصادر کرد .افسانه مادر همایون دق کرد ومرد.
همایون متوجه شد پادشاه جدید قصد جانش راکرد وشبانه گریخت واول به گورستان رفت وسر قبروالدین گریه زاری کرد. خادم گورستان متوجه ناله همایون شد وماجرا راجویا شد ..و همایون ماجرا را بازگو کرد وگفت قصد دارد به مصر نزد عمویم روم ولی افسوس پولی ندارم . وانجا که نورالدین وزیر باتدبیر بود بین مردم شده بود .خادم خود رامدیون میدانست .گفت ای فرزند توجوان زیبا هستی ونمیتوانی در روشنایی روز فرار کنی ،چون شناخته میشوی ...
ودراین جا بود که شهرباز به خواب رفت .
پایان شب 23*
نورالدین وشمس الدین*
شهرزاد :سرورم عرض کردم ابلیس اتش حسادت وخودخواهی تکبر رابه درورن دوبرادر شمس الدین ونوردین انداخت وانها راباکنیه ازهم جدا کرد،شمس الدین همراه با پادشاه عازم سفر شد ونورالدین عازم سفر شد به بین النهرین رسید،
وزیر بین النهرین اسب که زین افسار گرانبها رادر دم کاروانسرا دید متوجه شده ،اسب مال یک نجیب زاده است،واورانزد خود خواست .
نورالدین به نزد وزیر رفت وبا گرمی استقبال وزیر روبرو شد.. وماجرایی قهر با برادرش را بازگو کرد...
وزیر بین النهرین گفت .ای جوان توبسیار در دل من نشستی من دختری دارم به اسم افسانه ومطمین تو دامادی شایسته برای من خواهی شد وافسانه هم شایسته همسری تواست .
واین گونه شد که سروم من!نورالدین وافسانه ازدواج کردن .نورالدین در دلش غمگین بود .چرابه یادداشت عهدبسته بودبا برادرش در یک شب ازدواج کنند .
عروسی نورالدین 7شب وروز طول کشید وبا شکوه .وزیر نورالدین رابرادرزاده خود معرفی کرد.به پادشاه بغداد..
واما بشنوید امیر من از شمس الدین .
بعدازبازگشت ونبودبرادرش پشیمان شد وسربازان به وادی اطراف فرستاد ولی خبری از برادرش نیافت .ولی ازعجایب روزگار سلطان مراکش بادخترش فتانه به مصر آمد وشمس الدین درهمان شب ازدواج نورالدین وافسانه ازدواج کرد..
وشهریارمن هردو دریک روز صاحب فرزند شدند .دختر شمس الدین راهما نام نهادند وپسرنورالدین را همایون ..
نوالدین بعد ازمرگ وزیر بغداد وزرات رسید .ووقتی همایون 15 ساله شد ،ماجرایی خود وبرادرش را به پسرش گفت .وگفت بعد ازمن هرگاه به مشکلی برخورد کرد،به نزد عمویت برو .نامه نوشت از برادرش عذرخواهی کرد وگفت همایون پسرش است واگر دختری دارمیتواند دامادی شایسته برایت شود ومهریه همان 30هزار سکه طلا و30زمین خواهد بود ،
وبشنوید روزگارچهره زشت خودرابه همایون نشان داد.پدرش فوت کرد چندی بعد پادشاه بغداد ،وبرادزاده پادشاه بغدادی مردی کینه توز بود اولین کاری کرد ثروت خانواده نورالدین را مصادر کرد .افسانه مادر همایون دق کرد ومرد.
همایون متوجه شد پادشاه جدید قصد جانش راکرد وشبانه گریخت واول به گورستان رفت وسر قبروالدین گریه زاری کرد. خادم گورستان متوجه ناله همایون شد وماجرا راجویا شد ..و همایون ماجرا را بازگو کرد وگفت قصد دارد به مصر نزد عمویم روم ولی افسوس پولی ندارم . وانجا که نورالدین وزیر باتدبیر بود بین مردم شده بود .خادم خود رامدیون میدانست .گفت ای فرزند توجوان زیبا هستی ونمیتوانی در روشنایی روز فرار کنی ،چون شناخته میشوی ...
ودراین جا بود که شهرباز به خواب رفت .
پایان شب 23*
۱.۶k
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.