پارت 16
پارت 16
ساعت دور و بر 12 بود که بالاخره اقا تشریف فرما شدن... بعد از اینکه بهش سلام دادم و اونم با سر جوابمو داد... با سینی کیک و چای به اتاقش رفتم.. اصن ذوقی داشتم که نگو... کاش میتونستم قیافشو ببینم.. ولی نمیشد که! در اتاقش رو زدم و با شنیدن:بیا تو.. رفتم داخل... بومگیو:براتون کیک و چای اوردم... با لحن به شدت خسته گفت:دستت درد نکنه.. بزار همینجا... سینی رو روی پا تختی گذاشتم و برو که رفتیم... رفتم داخل اتاقم و بی صدا خندیدم... حس کردم در اتاقش با شدت باز شدم.. بلهههه...پس کیک و خورده... دوییدم سمت تخت و خریدم زیر پتو... در اتاقم که با شدت باز شد چشمامو بستم... صدای نفس کشیدن تند تند و عصبیش میومد.. اخی.. حتما تیکه ی بزرگ برداشته... :کوچولو! خر نیستم.. از زیر اون پتو بیا بیرون... هییییی.. فهمید بیدارم... الان چیکار کنم.. :نیا! فردا صبح که صبحانمو میاری... و بعد در رو کوبید و رفت... به خیر گذشت.. کو تا فردا... چشمام گرم شد و به خوابی اروم فرو رفتم...
ویوی تهیون:
از مهمونی برگشتم...خسته بودم... عصابم به هم ریخته بود... خوبه هزار بار به سوبین گفتم من از همچین مهمونی هایی که همه توش زیاده روی میکنن و از حد خودشون بیشتر مینوشن نمیام... بعد منو برداشته هِلک و هِلک برده اونجا... رفتم تو... بومگیو رو مبل نشسته بود.. با تکان سر جوابشو دادم و رفتم... کتم رو دراوردم و روی تخت نشستم... صدای در اومد.. حدس زدم خودشه:بیا تو!
بعد اومد تو.. برام کیک و چای اورده! هوم... خوبه.. داره پسر خوبی میشه... ولی تو چشماش موج شیطنت دیده میشد... ازش تشکر کردم و اونم سینی رو گذاشت رو میز و رفت... خسته بودم... کیک هم به شکل زیبایی تزیین شده بود...
ساعت دور و بر 12 بود که بالاخره اقا تشریف فرما شدن... بعد از اینکه بهش سلام دادم و اونم با سر جوابمو داد... با سینی کیک و چای به اتاقش رفتم.. اصن ذوقی داشتم که نگو... کاش میتونستم قیافشو ببینم.. ولی نمیشد که! در اتاقش رو زدم و با شنیدن:بیا تو.. رفتم داخل... بومگیو:براتون کیک و چای اوردم... با لحن به شدت خسته گفت:دستت درد نکنه.. بزار همینجا... سینی رو روی پا تختی گذاشتم و برو که رفتیم... رفتم داخل اتاقم و بی صدا خندیدم... حس کردم در اتاقش با شدت باز شدم.. بلهههه...پس کیک و خورده... دوییدم سمت تخت و خریدم زیر پتو... در اتاقم که با شدت باز شد چشمامو بستم... صدای نفس کشیدن تند تند و عصبیش میومد.. اخی.. حتما تیکه ی بزرگ برداشته... :کوچولو! خر نیستم.. از زیر اون پتو بیا بیرون... هییییی.. فهمید بیدارم... الان چیکار کنم.. :نیا! فردا صبح که صبحانمو میاری... و بعد در رو کوبید و رفت... به خیر گذشت.. کو تا فردا... چشمام گرم شد و به خوابی اروم فرو رفتم...
ویوی تهیون:
از مهمونی برگشتم...خسته بودم... عصابم به هم ریخته بود... خوبه هزار بار به سوبین گفتم من از همچین مهمونی هایی که همه توش زیاده روی میکنن و از حد خودشون بیشتر مینوشن نمیام... بعد منو برداشته هِلک و هِلک برده اونجا... رفتم تو... بومگیو رو مبل نشسته بود.. با تکان سر جوابشو دادم و رفتم... کتم رو دراوردم و روی تخت نشستم... صدای در اومد.. حدس زدم خودشه:بیا تو!
بعد اومد تو.. برام کیک و چای اورده! هوم... خوبه.. داره پسر خوبی میشه... ولی تو چشماش موج شیطنت دیده میشد... ازش تشکر کردم و اونم سینی رو گذاشت رو میز و رفت... خسته بودم... کیک هم به شکل زیبایی تزیین شده بود...
۳۷۳
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.