لیکه اسب بز افتاد

.ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎ؛ﺍﺳﺐ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ؛
ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﭼﻪ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ!
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ؛
ﺍﺳﺐ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ،ﺑﺎ ﯾﮏ ﮔﻠﻪ ﺍﺳﺐ ﺑﺮﮔﺸﺖ؛
ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﭼﻪ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ!
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ؛
ﭘﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ،ﺩﺭﺣﺎلیکه ﺩﺍﺷﺖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩ؛ﺍﺯاسب بزﻣﯿﻦ افتادﻭ ﭘﺎﯾﺶ ﺷﮑﺴﺖ.
ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﭼﻪ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ!
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟
و ﭼﻨﺪﺭﻭﺯ پس ازآن؛ ﮊﺍﻧﺪﺍﺭمها به ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻨﮓ ﺑﺮﺩﻧﺪ،غیر ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ،ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺶ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ؛
ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﻋﺠﺐ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ!
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟
*
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ،پر شده ﺍﺯ ﺍﯾﻦ"ﺍﺯﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ "ها.
ﭘﺲ:ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺣﺎﻝ، ﺷﺎﮐﺮباش ﻭﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭ...
ﺍﺯﮐﺠﺎﻣﻌﻠﻮم:ﻣﺸﮑﻼﺕ ﻭ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎی امروز؛ ﺩﺭﯾﭽﻪ ﺍیی ﺑﺮﺍﯼ رسیدن به ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ فردایمان نباشد...؟؟؟
بازهم:ﺍﺯﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮم؟ شاید ﻭﺍﻗﻌﺎ فقط ﻣﺸﮑﻞ است که تجربه میکنیم ودیگر هیچ...؟
ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؛نزدیکترین ﺩﻭستمان؛ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎنش ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﻣﻮﺟﺐ ﺩﻟﮕﺮﻣﯽ ﻣﺎست؛
غمهایش آنقدر بزرگ باشد،ﮐﻪ ﺣﺘﯽ توان بازگوکردنش را ندارد؟
ﭘﺲ:ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﭼﺸﻢ ﺩﺍﺷﺘﯽ؛ﺣﺮﺍجِ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﻨﯿﻢ.چراکه:ﺍزکجامعلوم...؟؟؟
دیدگاه ها (۲۲)

▪ از کاسبی پرسیدند:چگونه در این کوچه پرت و بی عابر ک...

گاهی آنقدر در روز مرگی غرق می شویم که فراموش می کنیمساده تری...

روزی ملانصرالدین در مجلسی نشسته بود.از ملا پرسیدند: خورشید ب...

دیر گاهی است سوالی دارم سهم آزادی پروانه کجاست؟ و چرا بال کب...

ﺍﺯ کورش بزرگ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﻄﻮﺭ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﯽ حکومتت ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﺎﮐﯽ ﺑﻨﺎ ﮐﻨﯽ؟...

ﺍﺯ کورش بزرگ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﻄﻮﺭ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﯽ حکومتت ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﺎﮐﯽ ﺑﻨﺎ ﮐﻨﯽ؟...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط