تو قسمت کتاب های داستانی آروم قدم برمیداشت و با دقت ب کتا
تو قسمت کتاب های داستانی آروم قدم برمیداشت و با دقت ب کتاب ها نگاه میکرد تا بتونه موضوع جالبی رو پیدا کنه تا روزشو با خوندنش بگذرونه
ک یهو چشمش خورد ب ی کتاب مشکی برش داشت اسم کتاب با رنگ قرمز نوشته شده بود(داستان ممنوعه)
کنجکاویش گل کرد و تصمیم گرفت ک همین کتاب رو قرض بگیره و بره بخونه
تو ۲ روز تمومش میکرد
ولی نمیدونست ک اون کتاب ن ۲ روز ن یه هفته ن ی ماه ن ی سال اون کتاب برای همیشه پیشش بود
چون با باز کردن کتاب وارد داستانش میشد و نویسنده داستان نمیزاشت ک اون بره
ولی خودش نمیدونست ک اگه اون نویسنده هم بخواد خودش نمیخواد
چون با خوندن این کتاب و وارد شدن ب داستانش زندگیش تغییر میکرد
و برای همیشه قلب رو روحش دست پسر گربه ای قصه نویسنده داستان میمونه...
Na...♡
ک یهو چشمش خورد ب ی کتاب مشکی برش داشت اسم کتاب با رنگ قرمز نوشته شده بود(داستان ممنوعه)
کنجکاویش گل کرد و تصمیم گرفت ک همین کتاب رو قرض بگیره و بره بخونه
تو ۲ روز تمومش میکرد
ولی نمیدونست ک اون کتاب ن ۲ روز ن یه هفته ن ی ماه ن ی سال اون کتاب برای همیشه پیشش بود
چون با باز کردن کتاب وارد داستانش میشد و نویسنده داستان نمیزاشت ک اون بره
ولی خودش نمیدونست ک اگه اون نویسنده هم بخواد خودش نمیخواد
چون با خوندن این کتاب و وارد شدن ب داستانش زندگیش تغییر میکرد
و برای همیشه قلب رو روحش دست پسر گربه ای قصه نویسنده داستان میمونه...
Na...♡
۶.۷k
۰۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.