گفت پازل هزارتیکه دیدی؟
گفت پازل هزارتیکه دیدی؟
من آدم هزار تیکه ام، یه آدمِ جدا شدهو پاشیده از هم
خیلی بهم ریختهم، خودم دیگه خودمو نمیشناسم
یه طوری گم کردم خودمو که پیدا نمیشم
خیلی از تیکههای وجودم نیست
دستشو گرفتم توو دستمو گفتم چی شده
که اینقدر بهم ریخته شدی ؟
گفت قلب و مغز و روحم شد « یه نفر »
خواست بازی کنه، منم گذاشتم بازی کنه …
واسه همین شدم یه پازل هزارتیکه
توو دست کسی که فکر میکردم
برای موندن اومده نه سرگرمی ..!
تمام وجودمو بهم ریخت، بهم زد
بعد شروع کرد دوباره چیندن
اما اینبار به سلیقهی خودش ...
ولی هرکاری میکرد تیکههای من بهم وصل نمیشدن
دوباره بهم میزدو دوباره شروع میکرد
اینقدر منو بهم ریخت که دیگه یادش رفت
من چی بودم، من کی بودم، چه شکلی بودم !
یادش رفت هرچی که بینمون بودو بعدشم رفت!
من موندمو هزارتیکهای که جای خودشونو گم کرده بودن
من موندمو تیکههایی که دیگه تو وجودم نبودن
من موندمو قسمتهای خالیه قلبو روحم ...
دستشو محکمتر از همیشه فشار دادم و گفتم؛
چرا دنبال تیکههای گمشدهت نگشتی؟
یه پوزخندی زدو گفت نگشتم ..؟!!!!
گشتم ولی پیش من نیستن …
اعتمادم رو پیدا نمیکنم
هرجا میگردم خنده رو لبام نیست
احساساتم خودشونو ازم پنهون میکنن
برای هیچی، شوق و ذوق ندارم
یعنی داشتم ولی دیگه ندارم
رویاهام نامرئی شدنو آرزوهام دود …
میدونی رفیق بذار یه حقیقتیرو بهت بگم
فقط کسی میتونه بهم ریختگیتو درست کنه
که خودش بِهَمِت ریخته باشه
چون فقط اون میدونه چطور خوب میشی
اگرم میگه نمیدونم و نمیتونم ..!
فقط یه دلیل بیشتر نداره اونم اینه که
دیگه واسش، حاله تو مهم نیست …
تو چشماش نگاه کردمو گفتم
یعنی تو دوست داری برگرده؟
زد زیره خندهو گفت؛ برگرده …؟!
کجا برگرده …؟
جایی که بوده و نخواسته؟
چیزی که داشته و از دست داده؟
نه رفیق ... من فقط میخوام تیکههای وجودمو
به من برگردونه، فقط میخوام منو به روزای
قبل از بودنش برگردونه بعد از همون راهی که اومده
بره به سلامت ... همین🖤✋🏻
من آدم هزار تیکه ام، یه آدمِ جدا شدهو پاشیده از هم
خیلی بهم ریختهم، خودم دیگه خودمو نمیشناسم
یه طوری گم کردم خودمو که پیدا نمیشم
خیلی از تیکههای وجودم نیست
دستشو گرفتم توو دستمو گفتم چی شده
که اینقدر بهم ریخته شدی ؟
گفت قلب و مغز و روحم شد « یه نفر »
خواست بازی کنه، منم گذاشتم بازی کنه …
واسه همین شدم یه پازل هزارتیکه
توو دست کسی که فکر میکردم
برای موندن اومده نه سرگرمی ..!
تمام وجودمو بهم ریخت، بهم زد
بعد شروع کرد دوباره چیندن
اما اینبار به سلیقهی خودش ...
ولی هرکاری میکرد تیکههای من بهم وصل نمیشدن
دوباره بهم میزدو دوباره شروع میکرد
اینقدر منو بهم ریخت که دیگه یادش رفت
من چی بودم، من کی بودم، چه شکلی بودم !
یادش رفت هرچی که بینمون بودو بعدشم رفت!
من موندمو هزارتیکهای که جای خودشونو گم کرده بودن
من موندمو تیکههایی که دیگه تو وجودم نبودن
من موندمو قسمتهای خالیه قلبو روحم ...
دستشو محکمتر از همیشه فشار دادم و گفتم؛
چرا دنبال تیکههای گمشدهت نگشتی؟
یه پوزخندی زدو گفت نگشتم ..؟!!!!
گشتم ولی پیش من نیستن …
اعتمادم رو پیدا نمیکنم
هرجا میگردم خنده رو لبام نیست
احساساتم خودشونو ازم پنهون میکنن
برای هیچی، شوق و ذوق ندارم
یعنی داشتم ولی دیگه ندارم
رویاهام نامرئی شدنو آرزوهام دود …
میدونی رفیق بذار یه حقیقتیرو بهت بگم
فقط کسی میتونه بهم ریختگیتو درست کنه
که خودش بِهَمِت ریخته باشه
چون فقط اون میدونه چطور خوب میشی
اگرم میگه نمیدونم و نمیتونم ..!
فقط یه دلیل بیشتر نداره اونم اینه که
دیگه واسش، حاله تو مهم نیست …
تو چشماش نگاه کردمو گفتم
یعنی تو دوست داری برگرده؟
زد زیره خندهو گفت؛ برگرده …؟!
کجا برگرده …؟
جایی که بوده و نخواسته؟
چیزی که داشته و از دست داده؟
نه رفیق ... من فقط میخوام تیکههای وجودمو
به من برگردونه، فقط میخوام منو به روزای
قبل از بودنش برگردونه بعد از همون راهی که اومده
بره به سلامت ... همین🖤✋🏻
۶.۵k
۲۸ تیر ۱۴۰۳