شب 7سال پیش
شب 7سال پیش
پارت اول
در شهری به نام یوکوهاما در ژاپن
هفت سال میگذره که گروه انجمن
بعد از اینکه آژانس کارآگاهی مسلح
پیدایشان شد ناپدید شدند و خبری
از آن ها نیست.
*از زبان سانست :
داشتم یک خواب عالی میدیدم که یهو
دیب دیب زنگ ساعتم منو بیدار کرد
پاشدم لباس هایم را پوشیدم و صبحانه
خوردم
بعد از صبحانه به آژانس کارآگاهی رفتم
سانست :سلام، صبحتون بخیر
اتسوشی :سلام سانست سان صبح شما هم بخیر
دازای:سلام سانست، صبح تو هم بخیر
سانست :بقیه کجان
اتسوشی :همگی با رئیس رفتند یک جلسه
سانست :کی بر میگردند؟
دازای :غروب
سانست :چیییی
اتسوشی :آره غروب
دازای :اینکه چی نداره سانست فکرشو
بکن آژانس نیست همه کاری میتونی
انجام بدی *عر زدن
سانست :اتسوشی
اتسوشی :بله سانست سان
سانست :متمعنی دازای قارچ سمی ای
نخورده🤨
اتسوشی :نه چطور
سانست: هیچی ( سرمو میچرخونم و به
دازای نگاه میکنم که یهو…)
به حرف ادامه میدم و میگم :چطوره بریم
بلیط سینما بگیریم بریم فیلم ببینیم؟
دازای و اتسوشی :عالیه
رفتیم بیرون و بلیط هارو گرفتیم
آقای بلیط فروش :ساعت 15سینما بازه
سانست :ممنونم
آقای بلیط فروش:خواهش میکنم
رفتم پیش دازای و اتسوشی و گفتم:
ساعت 15 میریم سینما
دازای :اوکی
اتسوشی :باشه
*از زبون اتسوشی:
سانست سان و دازای سان خیلی صمیمی تر از اونی هستند که فکرشو
میکنم و خیلی هم مهربونند
نزدیک آژانس بودیم که سانست سان گفت :پسرا بیابین بریم خونه ی من
اتسوشی :آخه سانست سان ما
نمیخوایم مزاحمتون بشیم
سانست :این چه حرفیه مراحمی
رفتیم خونه ی سانست سان و تا ساعت
12:52 دقیقه راه افتادیم سینما
*از زبون دازای :
رفتیم اونجا و من داشتم بال در می آوردم تا اینکه وقتی رسیدیم آسانسور
کسی که فکرشو نمیکردم اونجا بود 😑
سانست :چویا تو اینجا چیکار میکنی؟
چویا :من باید این سوال رو بپرسم
این تمه چرا اینجاست؟
دازای :ما اومدیم سینما مشکلیه😏
چویا :اه چرا همیشه میخوام برم
بیرون باید شما دو تا رو ببینم؟
سانست :نمیدونم🙄
*از زبون سانست :
دازای همچنان با کرم ریزیش ادامه میداد و عصاب چویا را بهم میریخت
یهو در آسانسور داد زدم :بصهههه
هردو و اتسوشی ساکت ماندند
و جرعت نکردند دیگر چیزی
بگویند
من هم با خجالت سرم را انداختم
پایینو نتوانستم به آنها نگاه کنم
ادامه دارد…
پارت اول
در شهری به نام یوکوهاما در ژاپن
هفت سال میگذره که گروه انجمن
بعد از اینکه آژانس کارآگاهی مسلح
پیدایشان شد ناپدید شدند و خبری
از آن ها نیست.
*از زبان سانست :
داشتم یک خواب عالی میدیدم که یهو
دیب دیب زنگ ساعتم منو بیدار کرد
پاشدم لباس هایم را پوشیدم و صبحانه
خوردم
بعد از صبحانه به آژانس کارآگاهی رفتم
سانست :سلام، صبحتون بخیر
اتسوشی :سلام سانست سان صبح شما هم بخیر
دازای:سلام سانست، صبح تو هم بخیر
سانست :بقیه کجان
اتسوشی :همگی با رئیس رفتند یک جلسه
سانست :کی بر میگردند؟
دازای :غروب
سانست :چیییی
اتسوشی :آره غروب
دازای :اینکه چی نداره سانست فکرشو
بکن آژانس نیست همه کاری میتونی
انجام بدی *عر زدن
سانست :اتسوشی
اتسوشی :بله سانست سان
سانست :متمعنی دازای قارچ سمی ای
نخورده🤨
اتسوشی :نه چطور
سانست: هیچی ( سرمو میچرخونم و به
دازای نگاه میکنم که یهو…)
به حرف ادامه میدم و میگم :چطوره بریم
بلیط سینما بگیریم بریم فیلم ببینیم؟
دازای و اتسوشی :عالیه
رفتیم بیرون و بلیط هارو گرفتیم
آقای بلیط فروش :ساعت 15سینما بازه
سانست :ممنونم
آقای بلیط فروش:خواهش میکنم
رفتم پیش دازای و اتسوشی و گفتم:
ساعت 15 میریم سینما
دازای :اوکی
اتسوشی :باشه
*از زبون اتسوشی:
سانست سان و دازای سان خیلی صمیمی تر از اونی هستند که فکرشو
میکنم و خیلی هم مهربونند
نزدیک آژانس بودیم که سانست سان گفت :پسرا بیابین بریم خونه ی من
اتسوشی :آخه سانست سان ما
نمیخوایم مزاحمتون بشیم
سانست :این چه حرفیه مراحمی
رفتیم خونه ی سانست سان و تا ساعت
12:52 دقیقه راه افتادیم سینما
*از زبون دازای :
رفتیم اونجا و من داشتم بال در می آوردم تا اینکه وقتی رسیدیم آسانسور
کسی که فکرشو نمیکردم اونجا بود 😑
سانست :چویا تو اینجا چیکار میکنی؟
چویا :من باید این سوال رو بپرسم
این تمه چرا اینجاست؟
دازای :ما اومدیم سینما مشکلیه😏
چویا :اه چرا همیشه میخوام برم
بیرون باید شما دو تا رو ببینم؟
سانست :نمیدونم🙄
*از زبون سانست :
دازای همچنان با کرم ریزیش ادامه میداد و عصاب چویا را بهم میریخت
یهو در آسانسور داد زدم :بصهههه
هردو و اتسوشی ساکت ماندند
و جرعت نکردند دیگر چیزی
بگویند
من هم با خجالت سرم را انداختم
پایینو نتوانستم به آنها نگاه کنم
ادامه دارد…
۳.۲k
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.