یڪبار خاطره ای از جبهه برایم تعریف میڪرد میگفت ڪنار یڪی ا
یڪبار خاطره ای از جبهه برایم تعریف میڪرد میگفت ڪنار یڪی از زاغه مهماتها سخت مشغول بودیم تو جعبه های مخصوص مهمات میگذاشتیم و درشان را می بستیم گرم ڪار یڪدفعه چشمم افتاد به یڪ خانم محجبه با چادری مشکی داشت پابه پای ما مهمات میگذاشت توی جعبه هابا خودم گفتم حتما از این خانمهاییه ڪه میان جبهه اصلا حواسم به این نبود ڪه هیچ زنی را نمیگذارند وارد آن منطقه بشود به بچه ها نگاه ڪردم مشغول ڪارشان بودند وبی تفاوت میرفتند و می آمدندانگار آن خانم را نمیدیدند قضیه عجیب برام سوال شده بود موضوع عادی بنظر نمیرسیدڪنجڪاوشدم بفهمم جریان چیست؟رفتم نزدیڪتر تا رعایت ادب شده باشدسینه ای صاف ڪردم و خیلی بااحتیاط گفتم خانم جاییڪه ما مردها هستیم شما نباید زحمت بڪشین رویش طرف من نبودبه تمام قد ایستاد و فرمود:مگر شما در راه برادر من زحمت نمیڪشید یڪ آن یاد امام حسین.ع.افتادم و اشڪ توی چشمهام حلقه زد خدا بهم لطف ڪرد ڪه سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست بی اختیار شده بودم ونمیدانستم چه بگویم خانم همانطور ڪه روشان آنطرف بود فرمودندهرڪس ڪه یاور ما باشد البته ما هم یاری اش میڪنیم
📝 به نقل از همسر شهید معصومه سبک خیز کتاب خاکهای نرم کوشک صفحه 166
#شهید_عبدالحسین_برونسی
📝 به نقل از همسر شهید معصومه سبک خیز کتاب خاکهای نرم کوشک صفحه 166
#شهید_عبدالحسین_برونسی
۱.۰k
۱۹ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.