داستان زیبایی به نام:
داستان زیبایی به نام:
"شوق یک آرزو"
پسر کوچکی بود که رویای پرواز داشت و آرزو میکرد که بتواند مانند پرندگان در آسمان به پرواز درآید. هر چه بزرگترها به او توضیح میدادند که انسانها قادر به پرواز نیستند، او نمیتوانست درک کند که چرا پرندگانی که از لحاظ جثّه از او هم بزرگتر هستند میتوانند پرواز کنند، ولی او نمیتواند!؟
روزی او به پارک نزدیک خانهشان رفت. در آنجا پسری را دید که به دلیل فلج بودن قادر به راه رفتن نبود. پسرک تنها روی شنها نشسته بود و با شنها بازی میکرد. به او نزدیک شد و پرسید : «تو هم مثل من دوست داری پرواز کنی؟»
پسر فلج پاسخ داد: «نه! من دلم میخواهد مثل تو راه بروم و بدوم. دوست من میشوی؟»
پسرک کنار او نشست و ساعتی را با هم شنبازی کردند و از رویاهایشان حرف زدند. کمی بعد، پدر پسر فلج با صندلی چرخدار کنار آنها آمد و به او گفت که وقت رفتن است.
پسرک به آرامی به پدر پسر فلج چیزی گفت و آن پدر هم حرف او را قبول کرد.
آن پسر، کودک فلج را پشت خود سوار کرد و روی علفها شروع به راه رفتن کرد و کمکم به سرعت گامهای خود افزود. باد به صورت هر دوی آنها میوزید و بازی آنها را مُفرحتر میکرد. پسرک به شوق آمده بود و در میان درختان میدوید و کودک فلج هم دستان خود را به اطراف باز کرده بود و میخندید.
پدرش که از دور آنها را نگاه میکرد، اشک شوق بر چهرهاش روان شد.
کودک فلج در حالی که دستهایش را در هوا تکان میداد، رو به سوی پدرش فریاد زد: «پدر ببین، من دارم پرواز میکنم. من دارم پرواز میکنم.»
حساب نعمتهایت را داشته باش، نه مصیبتهایت
حساب داشتههایت را داشته باش، نه باختههایت
حساب خوشیهایت را داشته باش، نه غمهایت
حساب دوستانت را داشته باش، نه دشمنانت
حساب سلامتیت را داشته باش، نه سکه هایت!
"شوق یک آرزو"
پسر کوچکی بود که رویای پرواز داشت و آرزو میکرد که بتواند مانند پرندگان در آسمان به پرواز درآید. هر چه بزرگترها به او توضیح میدادند که انسانها قادر به پرواز نیستند، او نمیتوانست درک کند که چرا پرندگانی که از لحاظ جثّه از او هم بزرگتر هستند میتوانند پرواز کنند، ولی او نمیتواند!؟
روزی او به پارک نزدیک خانهشان رفت. در آنجا پسری را دید که به دلیل فلج بودن قادر به راه رفتن نبود. پسرک تنها روی شنها نشسته بود و با شنها بازی میکرد. به او نزدیک شد و پرسید : «تو هم مثل من دوست داری پرواز کنی؟»
پسر فلج پاسخ داد: «نه! من دلم میخواهد مثل تو راه بروم و بدوم. دوست من میشوی؟»
پسرک کنار او نشست و ساعتی را با هم شنبازی کردند و از رویاهایشان حرف زدند. کمی بعد، پدر پسر فلج با صندلی چرخدار کنار آنها آمد و به او گفت که وقت رفتن است.
پسرک به آرامی به پدر پسر فلج چیزی گفت و آن پدر هم حرف او را قبول کرد.
آن پسر، کودک فلج را پشت خود سوار کرد و روی علفها شروع به راه رفتن کرد و کمکم به سرعت گامهای خود افزود. باد به صورت هر دوی آنها میوزید و بازی آنها را مُفرحتر میکرد. پسرک به شوق آمده بود و در میان درختان میدوید و کودک فلج هم دستان خود را به اطراف باز کرده بود و میخندید.
پدرش که از دور آنها را نگاه میکرد، اشک شوق بر چهرهاش روان شد.
کودک فلج در حالی که دستهایش را در هوا تکان میداد، رو به سوی پدرش فریاد زد: «پدر ببین، من دارم پرواز میکنم. من دارم پرواز میکنم.»
حساب نعمتهایت را داشته باش، نه مصیبتهایت
حساب داشتههایت را داشته باش، نه باختههایت
حساب خوشیهایت را داشته باش، نه غمهایت
حساب دوستانت را داشته باش، نه دشمنانت
حساب سلامتیت را داشته باش، نه سکه هایت!
۳۷۹
۱۵ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.