نه تو می مانی ، نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این آبادی
نه تو می مانی ، نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود ، قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم می گذرد
آن چنانی که فقط ، خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه
نه
آیینه به تو ، خیره شده است
تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف
بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش
ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است
ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن
تا خدا ، یک رگ گردن باقی است ، تا خدا مانده ، به غم وعده این خانه مده .
شعر : آینه دینا
#غم_بخود_راه_مده
به حباب نگران لب یک رود ، قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم می گذرد
آن چنانی که فقط ، خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه
نه
آیینه به تو ، خیره شده است
تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف
بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش
ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است
ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن
تا خدا ، یک رگ گردن باقی است ، تا خدا مانده ، به غم وعده این خانه مده .
شعر : آینه دینا
#غم_بخود_راه_مده
۶.۲k
۲۳ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.