آدم باید گاهی بنشیند روی سکوی سیمانی باغی که انتهایش به ج

آدم باید گاهی بنشیند روی سکوی سیمانی باغی که انتهایش به جنگل می رسد. بگذارد عطر شکوفه های نارنج و پرتقال، بینی اش را قلقلک دهد. بگذارد نسیم خنک و نم دار از لای پوستش رد شود و تنش را مور مور کند. بگذارد چای آتشی، نوک زبانش را بسوزاند. فقط به طعم دودی سیب زمینی های سیاه شده لای ذغال ها فکر کند، به پرتقال های آبدار چیده نشده شاخه های بالایی و تکه های درشت و قرمز گوشت که توی قابلمه پر از پیاز خوابانده شده.

آدم باید گاهی پایش را دراز کند و گاهی روی هم بیندازد. تکه ای چوب بردارد و روی ماسه ها، اسم آدم های محبوب زندگی اش را بنویسد. یک قلب بکشد دور همه اسم ها. خیالش نباشد که شاید شب نشده، موجی بیاید و اسم ها را بشوید و آدم ها را ببرد. اینطور گمان کند که شب، کم از روز ندارد. به سوسوی ستاره ها فکر کند. به دیگ مسی آش رشته داغ، کنار ساحل و تکه های بلال جا مانده لای دندان ها.


آدم باید گاهی - قبل از مردن، قبل از حساب و کتاب، قبل از سوالات پرتعداد و کم جواب روز پنجاه هزارم- به بهشت برود. کوله بار فکر و خیال و اندوه و کار و بایدها و نباید ها را بگذارد پشت در. لباس نو تن کند. آبی به دست و رو بزند، عطری به مچ دست ها و به اولین درختی که می بیند بگوید: سلام.

#مرتضی_برزگر
دیدگاه ها (۰)

فهمیدم بسیاری از حرف‌ها را دیگر هرگز با کسی به نجوا نخواهم‌ ...

یادمان باشد که تغییرات از درون شروع میشوند نه از بیرون.مثلا ...

عشق ورزیدن ...دست‌وپنجه نرم کردن است، ورای تنهایی،با هرچیزی ...

_درخت باشم ... یک‌ گوشه ی این دنیای بزرگ افتاده باشم تنهای ت...

چهار ۲ _ فریب دنیلسال های نوجوانی لیندا با لبخندهای دنیل شکل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط