پارت 171
#پارت_171
خواستم از اتاق خارج شم که بردیا گفت:
_ برو خونه سروش
فعلا اتاقا پرده نداره خدمتکارا کندن برا شستشو...
قبل از اینکه برسی زنگ میزنم بهش یکی از اتاقا رو تاریک کنه زودترم خوب میشی ...
جوری که انگار بی میلم نوچی کردم و نشان دادم این قضیه عصبیم کرده اما برای نقشه ام لازم بود ...
دستم را کلافه بر صورتم کشیدم و گفتم:
_ خیلی خب ، اگه چیزی شد زنگ بزن خبرم کن...
با قدم های محکم و درعین حال ارام از عمارت خارج شدم و به سمت ماشینم رفتم...
چند هفته اس که منتظر این روزم ...
باید ببینمش...
" نــگاه "
زنگ درب چوبی و قهوه ای رنگ را زدم و کنار ایستادم...
در توسط خانم نسبتا مسنی باز شد...
سریع سلام کردم
با لبخند شیرینی که چاله لپ هایش را به نمایش میگذاشت گفت:
_ سلام عزیز دلم خوش اومدی بیا تو...راحت باش...
ساک کوچکم را بلند کردم و وارد خانه شدم ...
سالن کوچک و درعین حال زیبایی بود و دکور ساده و شیکی داشت...
با ذوق گفت:
_ آقا گفتن بمونم تا شما بیایید
با اجازتون من دیگه برم ...
لب گزیدم این زن مهربان نمیدانست با گفتن اقا چه آشوبی در دلم برپاکرده...
چشم هایم را روی هم فشردم و با لبخند ازش تشکر کردم که خداحافظی کرد و مشغول پوشیدن کفش هایش شد ...
با بسته شدن در که خبر از رفتنش میداد بی حوصله روی اولین کاناپه پسته ای رنگ نزدیکم نشستم و به اطراف خیره شدم ...
هنوز یک ربع از اومدنم نگذشته بود که کمد چوبی وسط سالن شروع به حرکت کرد ....
همانطور خشک شده بودم و هرلحظه چشمانم گرد تر میشد که کمد تا نیمه کنار رفت و....
#پارت_172
هیکل مردانه ای نمایان شد ...
وقتی چرخید و نیم رخش رو به من قرار گرفت ضربان قلبم صد برابر شد ...
با کشیدن کمد سرجایش چرخید و تازه من که بدون پلک زدن خیره اش بودم را دید...
با تردید از جایم بلند شدم و با قدم های کوتاه و لرزان مقابلش ایستادم ...
خدامیداند چقدر دلم تمنایش را میکرد... چشمانم ناخوداگاه پر شد و اشک مزاحمم چکید...
_حــ حــسام...
با دست های مردانه و گرمش صورتم را قاب گرفت و اشک هایم را پاک کرد ....
_ جون دل حسام ...!!؟
نریزی این مرواریدارولامصب ... کم با روان من بازی نکردی ...
دست سردم را بلند کرده و بر روی گونه اش تا زیر چانه اش کشیدمکه کمرم را به سمت خودش کشید و محکم دراغوشش فشرد
انقدر محکم انگار پسر بچه ای پنج ساله است و قرار است اسباب بازی مورد علاقه اش را ازش بگیرند ...
درواقع من نیز کم از او نداشتم...
اینبار با تمام وجودم میخواستمش...
جدایی این چند ماه بهم فهمانده بود که حفره خالی قلبم بعد از فوت خانوادم با حسام پر میشود...
دستم را ارام لابه لای موهای پر پشت و مشکی اش کشیدم و تا گردنش ادامه دادم ...
سرش را زیر گردنم برد و بوسه ای نرم روی ان زد بی اختیار خندیدم و سرم را کج کردم که بین گردنم قفل شد ...
_ ای ای ای نکن حسام ... وویی..
بوسه دیگری زد و با لحنی که رنگو بوی شیطنت گرفته بود درعین حال جدی گفت:
_ هنوز که نکردم فسقیلی...
سرش را به ارامی بیرون کشید و با چشمکی روی صورتم خم شد و زمزمه کرد :
_ اما میخوام بکنم ...
#پارت_173
قبل از اینکه حرفش را تجزیه و تحلیل کنم سرش را در طرف مخالف گردنم فرو برد و شروع به بوسیدن کرد همزمان پهلو هایم را هم قلقلک داد....
با خنده بر سینه اش کوبیدم و به زور ازش جدا شدم و شروع به دویدن کردم ...
خنده اش را با انگشت شست و سبابه اش مهار کرد و گفت:
_ فرارت بی فایده اس درجریانی!؟
تهش جات ...
بر سینه اش رد و ادامه داد :
_اینجاس ...
حالا مثل دختر خوب میای یا بیام!؟
قهقه ای کردم و گفتم:
_ ظاهرا دلت بازم ورزش شبانه میخواد سرگرد نریمان ....!
لبهایش کمی به بالا متمایل شد و نشان میداد خاطره ان شب برایش زنده شده ...
همان طور که برای من زنده شده بود...
«« پشت کاناپه ایستادم و انگشتم رو بالا آوردم :
_ دست بهم بزنی جیغ میزنم
تک خنده ای کرد و گفت :
_ بزنی نزنی فرقی تو حالت نمیکنه ، بیا این طرف نگاه بخوام بگیرمت برام کاری نداره
دست به کمر گفتم :
_ یعنی تا حالا نمیخواستی بگیریم ورزش شبانه بود پشت من میدویدی!؟ »»
دکمه های آستین پیراهن مردانه زیتونی اش را باز کرد و آنهارا تا ارنج بالا کشید...
_ ورزش شبانه ها!؟
یه ورزشی بهت نشون بدم من...
ظاهرا یادت رفته اخرش اسیر خودم شدی هوم!؟
با خنده عقب عقب رفتم و سری بالا انداختم...
_همچین چیزی اصن یادم نمیاد...
ابروهایش را به طرز دلفریبی بالا انداخت و سرش را تکان داد...
_اشکالی نداره الان عملی یادت میارم...
#پارت_174
خندیدمو با صدای بچه گانه ای گفتم:
_استاد من تو دروس عملی خیلی ضعیفم خودتو منو خسته نکن...
خیره نگاهم کرد و زمزمه کرد :
_نکن دختر همین جوریش این لامصب برات رفته...نکن...با روح و
خواستم از اتاق خارج شم که بردیا گفت:
_ برو خونه سروش
فعلا اتاقا پرده نداره خدمتکارا کندن برا شستشو...
قبل از اینکه برسی زنگ میزنم بهش یکی از اتاقا رو تاریک کنه زودترم خوب میشی ...
جوری که انگار بی میلم نوچی کردم و نشان دادم این قضیه عصبیم کرده اما برای نقشه ام لازم بود ...
دستم را کلافه بر صورتم کشیدم و گفتم:
_ خیلی خب ، اگه چیزی شد زنگ بزن خبرم کن...
با قدم های محکم و درعین حال ارام از عمارت خارج شدم و به سمت ماشینم رفتم...
چند هفته اس که منتظر این روزم ...
باید ببینمش...
" نــگاه "
زنگ درب چوبی و قهوه ای رنگ را زدم و کنار ایستادم...
در توسط خانم نسبتا مسنی باز شد...
سریع سلام کردم
با لبخند شیرینی که چاله لپ هایش را به نمایش میگذاشت گفت:
_ سلام عزیز دلم خوش اومدی بیا تو...راحت باش...
ساک کوچکم را بلند کردم و وارد خانه شدم ...
سالن کوچک و درعین حال زیبایی بود و دکور ساده و شیکی داشت...
با ذوق گفت:
_ آقا گفتن بمونم تا شما بیایید
با اجازتون من دیگه برم ...
لب گزیدم این زن مهربان نمیدانست با گفتن اقا چه آشوبی در دلم برپاکرده...
چشم هایم را روی هم فشردم و با لبخند ازش تشکر کردم که خداحافظی کرد و مشغول پوشیدن کفش هایش شد ...
با بسته شدن در که خبر از رفتنش میداد بی حوصله روی اولین کاناپه پسته ای رنگ نزدیکم نشستم و به اطراف خیره شدم ...
هنوز یک ربع از اومدنم نگذشته بود که کمد چوبی وسط سالن شروع به حرکت کرد ....
همانطور خشک شده بودم و هرلحظه چشمانم گرد تر میشد که کمد تا نیمه کنار رفت و....
#پارت_172
هیکل مردانه ای نمایان شد ...
وقتی چرخید و نیم رخش رو به من قرار گرفت ضربان قلبم صد برابر شد ...
با کشیدن کمد سرجایش چرخید و تازه من که بدون پلک زدن خیره اش بودم را دید...
با تردید از جایم بلند شدم و با قدم های کوتاه و لرزان مقابلش ایستادم ...
خدامیداند چقدر دلم تمنایش را میکرد... چشمانم ناخوداگاه پر شد و اشک مزاحمم چکید...
_حــ حــسام...
با دست های مردانه و گرمش صورتم را قاب گرفت و اشک هایم را پاک کرد ....
_ جون دل حسام ...!!؟
نریزی این مرواریدارولامصب ... کم با روان من بازی نکردی ...
دست سردم را بلند کرده و بر روی گونه اش تا زیر چانه اش کشیدمکه کمرم را به سمت خودش کشید و محکم دراغوشش فشرد
انقدر محکم انگار پسر بچه ای پنج ساله است و قرار است اسباب بازی مورد علاقه اش را ازش بگیرند ...
درواقع من نیز کم از او نداشتم...
اینبار با تمام وجودم میخواستمش...
جدایی این چند ماه بهم فهمانده بود که حفره خالی قلبم بعد از فوت خانوادم با حسام پر میشود...
دستم را ارام لابه لای موهای پر پشت و مشکی اش کشیدم و تا گردنش ادامه دادم ...
سرش را زیر گردنم برد و بوسه ای نرم روی ان زد بی اختیار خندیدم و سرم را کج کردم که بین گردنم قفل شد ...
_ ای ای ای نکن حسام ... وویی..
بوسه دیگری زد و با لحنی که رنگو بوی شیطنت گرفته بود درعین حال جدی گفت:
_ هنوز که نکردم فسقیلی...
سرش را به ارامی بیرون کشید و با چشمکی روی صورتم خم شد و زمزمه کرد :
_ اما میخوام بکنم ...
#پارت_173
قبل از اینکه حرفش را تجزیه و تحلیل کنم سرش را در طرف مخالف گردنم فرو برد و شروع به بوسیدن کرد همزمان پهلو هایم را هم قلقلک داد....
با خنده بر سینه اش کوبیدم و به زور ازش جدا شدم و شروع به دویدن کردم ...
خنده اش را با انگشت شست و سبابه اش مهار کرد و گفت:
_ فرارت بی فایده اس درجریانی!؟
تهش جات ...
بر سینه اش رد و ادامه داد :
_اینجاس ...
حالا مثل دختر خوب میای یا بیام!؟
قهقه ای کردم و گفتم:
_ ظاهرا دلت بازم ورزش شبانه میخواد سرگرد نریمان ....!
لبهایش کمی به بالا متمایل شد و نشان میداد خاطره ان شب برایش زنده شده ...
همان طور که برای من زنده شده بود...
«« پشت کاناپه ایستادم و انگشتم رو بالا آوردم :
_ دست بهم بزنی جیغ میزنم
تک خنده ای کرد و گفت :
_ بزنی نزنی فرقی تو حالت نمیکنه ، بیا این طرف نگاه بخوام بگیرمت برام کاری نداره
دست به کمر گفتم :
_ یعنی تا حالا نمیخواستی بگیریم ورزش شبانه بود پشت من میدویدی!؟ »»
دکمه های آستین پیراهن مردانه زیتونی اش را باز کرد و آنهارا تا ارنج بالا کشید...
_ ورزش شبانه ها!؟
یه ورزشی بهت نشون بدم من...
ظاهرا یادت رفته اخرش اسیر خودم شدی هوم!؟
با خنده عقب عقب رفتم و سری بالا انداختم...
_همچین چیزی اصن یادم نمیاد...
ابروهایش را به طرز دلفریبی بالا انداخت و سرش را تکان داد...
_اشکالی نداره الان عملی یادت میارم...
#پارت_174
خندیدمو با صدای بچه گانه ای گفتم:
_استاد من تو دروس عملی خیلی ضعیفم خودتو منو خسته نکن...
خیره نگاهم کرد و زمزمه کرد :
_نکن دختر همین جوریش این لامصب برات رفته...نکن...با روح و
۳۱۲.۰k
۲۵ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.