دنیای دیگر پارت ۱۰
دازای:برگرد پیش ما !
آیومی: نه! اصلا ! من نمیاد اون جا بهم خوش میگذره ! دوستام خوبن دوستشون دارم نمیام ! تازه دیگه احساس میکنم نمیتونم اینجا بمونم انگار به اونجا جذب میشم
رانپو:حتی بخاطر من و دازای؟ 🙁😦💔
آیومی:من دوستتون دارم ولی من به اون دنیا تعلق دارن دارم سعی میکنم دیگه بهت حسی نداشته باشم رانپو دوستت دارم ولی نمیتونم پیشتون بمونم !
رانپو: یعنی چی من دوستت دارم ! لطفا بگو که هنوزم دوستم داری😢
راستی خیلی راحت میتونستم برم ولی گفتم اول شما رو ببینم بعد برم دوستتون دارم 🙂💗 راستی دیگه اون دوستای احمقت رو نبینم از چویا بدم میاد خیلی رو مخه 😑😒
دازای:میتونی بری! وایسا... چرا از چویا بدت میاد؟
آیومی:اصلا شبیه چونیا نیست و رومخه شنیدم مشروب هم میخوره
مکث میکنه و دوباره ادامه میده:من دیگه برم به دنیای خودم خدافظ امیدوارم دوباره ببینمتون 🥺🤎💚
دازای:نهههههههههههه!
رانپو با بغض:آیومییییی! بمون!😣🥺
آیومی سریع یک دریچه باز میکنه و میره
چویا و آکوتاگاوا و آتسوشی میان داخل ولی آیومی دیگه نیست
آکوتاگاوا: چیشد؟
دازای:از اول میتونست بره ولی موند و منو رانپو رو دید و رفت
رانپو شروع به گریه میکنه و زندان بان میاد داخل و بدون سوال پرسیدن میگه که برن و مشکلی نیست اونا هم به سمت کافه میرن و هم رانپو رو آروم میکنن
دازای:رانپو آروم باش(دادن دستمال بهش) بگیر اشکاتو پاک کن
رانپو:یعنی چی منو دارا فراموش میکنهههههههه😭
چویا:چیشده؟ یکیتون حرف بزنه
دازای:نمیشه بگم ببخشید ولی خوب آیومی گفت میخواد رانپو رو فراموش کنه
آتسوشی:چرااا؟؟؟؟؟؟
رانپو:بسه ! ما تلاش میکنیم. و راهی پیدا میکنیم داخل کافه حرف میزنیم بعد میریم ایران و آیومی رو هر طور شده به دنیای خودمون میاریم!!!
آیومی: نه! اصلا ! من نمیاد اون جا بهم خوش میگذره ! دوستام خوبن دوستشون دارم نمیام ! تازه دیگه احساس میکنم نمیتونم اینجا بمونم انگار به اونجا جذب میشم
رانپو:حتی بخاطر من و دازای؟ 🙁😦💔
آیومی:من دوستتون دارم ولی من به اون دنیا تعلق دارن دارم سعی میکنم دیگه بهت حسی نداشته باشم رانپو دوستت دارم ولی نمیتونم پیشتون بمونم !
رانپو: یعنی چی من دوستت دارم ! لطفا بگو که هنوزم دوستم داری😢
راستی خیلی راحت میتونستم برم ولی گفتم اول شما رو ببینم بعد برم دوستتون دارم 🙂💗 راستی دیگه اون دوستای احمقت رو نبینم از چویا بدم میاد خیلی رو مخه 😑😒
دازای:میتونی بری! وایسا... چرا از چویا بدت میاد؟
آیومی:اصلا شبیه چونیا نیست و رومخه شنیدم مشروب هم میخوره
مکث میکنه و دوباره ادامه میده:من دیگه برم به دنیای خودم خدافظ امیدوارم دوباره ببینمتون 🥺🤎💚
دازای:نهههههههههههه!
رانپو با بغض:آیومییییی! بمون!😣🥺
آیومی سریع یک دریچه باز میکنه و میره
چویا و آکوتاگاوا و آتسوشی میان داخل ولی آیومی دیگه نیست
آکوتاگاوا: چیشد؟
دازای:از اول میتونست بره ولی موند و منو رانپو رو دید و رفت
رانپو شروع به گریه میکنه و زندان بان میاد داخل و بدون سوال پرسیدن میگه که برن و مشکلی نیست اونا هم به سمت کافه میرن و هم رانپو رو آروم میکنن
دازای:رانپو آروم باش(دادن دستمال بهش) بگیر اشکاتو پاک کن
رانپو:یعنی چی منو دارا فراموش میکنهههههههه😭
چویا:چیشده؟ یکیتون حرف بزنه
دازای:نمیشه بگم ببخشید ولی خوب آیومی گفت میخواد رانپو رو فراموش کنه
آتسوشی:چرااا؟؟؟؟؟؟
رانپو:بسه ! ما تلاش میکنیم. و راهی پیدا میکنیم داخل کافه حرف میزنیم بعد میریم ایران و آیومی رو هر طور شده به دنیای خودمون میاریم!!!
- ۱.۸k
- ۲۰ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط