خون آشام عزیز (68)
باورم نمیشد انگار واقعا نرده بودم. بابامو دیدم رفتم سمتش منو محترم تو بغلش گرفت..
بابا: جونگکوک کوچولو..
جونگکوک : دلم براتون خیلی تنگ شده بود..
مامان : گریه نکن.. تو باید برگردی..
جونگکوک : من میخوام پیشتون بمونم..
مامان : نه جونگکوک تو باید بری..
جیمین : خیلی احمقی..
جونگکوک : جیمین!..
جیمین : حرف مامانتو گوش کن بچه جون..
بابا : جونگکوک پسرم تو باید برگردی و از داداشت کسایی که دوستشون داری محافظت کنی..
جونگکوک : هرکی رو دوست دارم اینجاست.. چطوری میتونم برم؟
بابا : جونگکوک خودخواه نباش..برگرد و محکم وایستا..
جیمین : نگاش کن د آخه برو دیگه... مواظب جیهونمم باش..
جونگکوک : چطوری برگردم..
بابا : بپر تو رودخونه..
جونگکوک : دلم براتون تنگ میشه..
مامان : ما هم همینطور قوی باش پسرم.. سفت باش..
و همونجا بود که پریدم توی رودخونه و بیدار شدم. بدون اینکه کنترلم دست خودم باشه حمله ور شدم چشمام کلا سفید بود و با سرعت زیاد وارد عمل شدمو داداشمو نجات دادم..
(از زبون جین)
تحملم سر رسیده بود درم خراب شده بود و باز نمیشد با تهیونگ فکرامونو روی هم گذاشتیم تا ببینیم چیکار کنیم. به این نتیجه رسیدیم که درو بکنیم. یه لگد زدم در کنده شد تهیونگ اصرار کرد که باهام بیاد. قبول کردم و دوتایی راه افتادیم سمت خونه...
(از زبون یونگی)
فک کردم جونگکوک مروه ولی نه قوی تر از قبل وارد عمل شد ضربات محکم میزد. اما بازم زیاد فایده نداشت چون قدرتش با قدرت سومین یکی بود نه کم نه زیاد. مبارزه داشت طولانی میشد یهو جونگکوک از حال رفت و سومین اومد سراغم تا اومد منو بزنه بکشه جین رسید اونو حل داد پایین تپه خودشم باهاش میخواست بیوفته که گرفتمش. سومین هم پای جین رو گرفته بود..
جین : یونگی ولم کن..
یونگی : نه ولت نمیکنم تو نباید بمیری..
جین : مهم نیست ولم کن.
یونگی : تو کاری نکردی که بخاطرش بمیری...
جین : درسته کاری نکردم اما بابام یه گناه کاره اون باعث شد یک خونواده از هم بپاشه منم بچه ی همون بابام اگه بزرگ بشم شاید در آینده یک کله گنده مثل بابام بشم هرچی باشه من از ژن اونم.. پس اگه قرار باشه بابام بمیره پس باید باهم بمیریم.. از کوک خوب مراقبت کن..
یونگی : هیونگ.. نهههههههههههه (داد میزنه)..
جین بخاطر من و جونگکوک جونشو فدا کرد. این حقش نبود. جین و سومین از تپه ی بلند افتادن پایین.بغض کردم و شروع به داد زدن کردم.جونگکوک بی هوش بود. بیدار نمیشد. با تهیونگ جونگکوک رو گذاشتیم توی ماشین و راه افتادیم فکرم مشغول بود و نمیتونستم تمرکز کنم یهو چشمام سیاه رفت و از دره افتادین پایین. و دیگه هیچ چیز رو نمیدونم...
بابا: جونگکوک کوچولو..
جونگکوک : دلم براتون خیلی تنگ شده بود..
مامان : گریه نکن.. تو باید برگردی..
جونگکوک : من میخوام پیشتون بمونم..
مامان : نه جونگکوک تو باید بری..
جیمین : خیلی احمقی..
جونگکوک : جیمین!..
جیمین : حرف مامانتو گوش کن بچه جون..
بابا : جونگکوک پسرم تو باید برگردی و از داداشت کسایی که دوستشون داری محافظت کنی..
جونگکوک : هرکی رو دوست دارم اینجاست.. چطوری میتونم برم؟
بابا : جونگکوک خودخواه نباش..برگرد و محکم وایستا..
جیمین : نگاش کن د آخه برو دیگه... مواظب جیهونمم باش..
جونگکوک : چطوری برگردم..
بابا : بپر تو رودخونه..
جونگکوک : دلم براتون تنگ میشه..
مامان : ما هم همینطور قوی باش پسرم.. سفت باش..
و همونجا بود که پریدم توی رودخونه و بیدار شدم. بدون اینکه کنترلم دست خودم باشه حمله ور شدم چشمام کلا سفید بود و با سرعت زیاد وارد عمل شدمو داداشمو نجات دادم..
(از زبون جین)
تحملم سر رسیده بود درم خراب شده بود و باز نمیشد با تهیونگ فکرامونو روی هم گذاشتیم تا ببینیم چیکار کنیم. به این نتیجه رسیدیم که درو بکنیم. یه لگد زدم در کنده شد تهیونگ اصرار کرد که باهام بیاد. قبول کردم و دوتایی راه افتادیم سمت خونه...
(از زبون یونگی)
فک کردم جونگکوک مروه ولی نه قوی تر از قبل وارد عمل شد ضربات محکم میزد. اما بازم زیاد فایده نداشت چون قدرتش با قدرت سومین یکی بود نه کم نه زیاد. مبارزه داشت طولانی میشد یهو جونگکوک از حال رفت و سومین اومد سراغم تا اومد منو بزنه بکشه جین رسید اونو حل داد پایین تپه خودشم باهاش میخواست بیوفته که گرفتمش. سومین هم پای جین رو گرفته بود..
جین : یونگی ولم کن..
یونگی : نه ولت نمیکنم تو نباید بمیری..
جین : مهم نیست ولم کن.
یونگی : تو کاری نکردی که بخاطرش بمیری...
جین : درسته کاری نکردم اما بابام یه گناه کاره اون باعث شد یک خونواده از هم بپاشه منم بچه ی همون بابام اگه بزرگ بشم شاید در آینده یک کله گنده مثل بابام بشم هرچی باشه من از ژن اونم.. پس اگه قرار باشه بابام بمیره پس باید باهم بمیریم.. از کوک خوب مراقبت کن..
یونگی : هیونگ.. نهههههههههههه (داد میزنه)..
جین بخاطر من و جونگکوک جونشو فدا کرد. این حقش نبود. جین و سومین از تپه ی بلند افتادن پایین.بغض کردم و شروع به داد زدن کردم.جونگکوک بی هوش بود. بیدار نمیشد. با تهیونگ جونگکوک رو گذاشتیم توی ماشین و راه افتادیم فکرم مشغول بود و نمیتونستم تمرکز کنم یهو چشمام سیاه رفت و از دره افتادین پایین. و دیگه هیچ چیز رو نمیدونم...
- ۵.۹k
- ۱۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط