نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت
نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت
نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت
نخستین کلامی که دل های ما را به بوی خوش آشنایی سپرد و ... به مهمانی عشق برد
پر از مهر بودی
پر از نور بودم
همه شوق بودی
همه شور بودم
چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم
نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم
چه خوش لحظه هایی که " می خواهمت " را
به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم
دو آوای تنهای سر گشته بودیم
رها در گذرگاه هستی
به سوی هم از دورها پر گشودیم
چه خوش لحظه هایی که هم را شنیدیم
چه خوش لحظه هایی که در هم وزیدیم
چه خوش لحظه هایی که در پرده عشق
چو یک نغمه شاد با هم شکفتیم
چه شب ها ... چه شب ها ... که همراه حافظ
در آن کهکشان های رنگین
در آن بی کران های سرشار از نرگس ونسترن ، یاس ونسرین
ز بسیاری شوق وشادی نخفتیم
تو با آن صفای خدایی
تو با آن دل و جان سرشار از روشنایی
از این خاکیان دور بودی
من آن مرغ شیدا
در آن باغ بالنده در عطر و رویا
بر آن شاخه های فرا رفته تا عالم بی خیالی چه مغرور بودم چه مغرور بودم
من وتو چه دنیای پهناوری آفریدیم
من وتو به سوی افق های نا آشنا پر کشیدیم
من وتو ندانسته دانسته ، رفتیم ورفتیم ورفتیم ... چنان شاد ، خوش ، گرم ، پویا
که گفتی به سر منزل آرزوها رسیدیم
دریغا
دریغا ندیدیم
که دستی در آن آسمان ها
چه بر لوح پیشانی ما نوشته است !
دریغا در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم
که آب وگل عشق با غم سرشته است
فریب و فسون جهان را
تو کر بودی ای دوست من کور بودم !
از آن روزها آه عمری گذشته است ... من وتو دگرگونه گشتیم
دنیا دگرگونه گشته است
در این روزگاران بی روشنایی
در این تیره شب های غمگین
که دیگر ندانی کجایم ... ندانم کجایی ... چو با یاد آن روزها می نشینم
چو یاد تو را پیش رو می نشانم
دل جاودان عاشقم را
به دنبال آن لحظه ها می کشانم
سرشکی به همراه این بیت ها می فشانم ... نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت
نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت
نخستین کلامی که دل های ما را
به بوی خوش آشنایی سپرد و ... به مهمانی عشق برد
پر از مهر بودی ... پر از نور بودم ... همه شوق بودی ... همه شور بودم ...
#فریدون_مشیری
نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت
نخستین کلامی که دل های ما را به بوی خوش آشنایی سپرد و ... به مهمانی عشق برد
پر از مهر بودی
پر از نور بودم
همه شوق بودی
همه شور بودم
چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم
نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم
چه خوش لحظه هایی که " می خواهمت " را
به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم
دو آوای تنهای سر گشته بودیم
رها در گذرگاه هستی
به سوی هم از دورها پر گشودیم
چه خوش لحظه هایی که هم را شنیدیم
چه خوش لحظه هایی که در هم وزیدیم
چه خوش لحظه هایی که در پرده عشق
چو یک نغمه شاد با هم شکفتیم
چه شب ها ... چه شب ها ... که همراه حافظ
در آن کهکشان های رنگین
در آن بی کران های سرشار از نرگس ونسترن ، یاس ونسرین
ز بسیاری شوق وشادی نخفتیم
تو با آن صفای خدایی
تو با آن دل و جان سرشار از روشنایی
از این خاکیان دور بودی
من آن مرغ شیدا
در آن باغ بالنده در عطر و رویا
بر آن شاخه های فرا رفته تا عالم بی خیالی چه مغرور بودم چه مغرور بودم
من وتو چه دنیای پهناوری آفریدیم
من وتو به سوی افق های نا آشنا پر کشیدیم
من وتو ندانسته دانسته ، رفتیم ورفتیم ورفتیم ... چنان شاد ، خوش ، گرم ، پویا
که گفتی به سر منزل آرزوها رسیدیم
دریغا
دریغا ندیدیم
که دستی در آن آسمان ها
چه بر لوح پیشانی ما نوشته است !
دریغا در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم
که آب وگل عشق با غم سرشته است
فریب و فسون جهان را
تو کر بودی ای دوست من کور بودم !
از آن روزها آه عمری گذشته است ... من وتو دگرگونه گشتیم
دنیا دگرگونه گشته است
در این روزگاران بی روشنایی
در این تیره شب های غمگین
که دیگر ندانی کجایم ... ندانم کجایی ... چو با یاد آن روزها می نشینم
چو یاد تو را پیش رو می نشانم
دل جاودان عاشقم را
به دنبال آن لحظه ها می کشانم
سرشکی به همراه این بیت ها می فشانم ... نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت
نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت
نخستین کلامی که دل های ما را
به بوی خوش آشنایی سپرد و ... به مهمانی عشق برد
پر از مهر بودی ... پر از نور بودم ... همه شوق بودی ... همه شور بودم ...
#فریدون_مشیری
۳.۳k
۰۲ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.