مردم واسه ولنتاین آرت میکشن من میام سناریو مینویسم

مردم واسه ولنتاین آرت میکشن، من میام سناریو مینویسم☺️
البته ولنتاین دیگه گذشت ولی خب....
آرت رو بعدا میکشم... الان حس و حال سناریو دارممم...
خب... سناریو چوسی مونا و سانمیه😔🤝
...............
سانمی شینازوگاوا، هاشیرای باد، تیغه‌ی فولادینش را پس از اتمام ماموریت، با وسواس خاصی در غلاف چوبی‌اش جای داد.
شیطان پلید... به هلاکت رسیده بود.
برف، همچنان بی‌امان می‌بارید و دانه‌های سفیدش، آرام بر زمین می‌نشستند.
ماموریت دیگری تا اطلاع ثانوی در کار نبود.
قدم‌هایش را استوار برداشت و در مسیر عمارت باد، به راه افتاد.
در راه، قامت آشنایی را دید.
مونا کیبوتسوجی... هاشیرای خون. خواهر بزرگتر کیبوتسوجی موزان، همان کسی که توانسته بود به سپاه ثابت کند که شیطانی خوب است و می‌خواهد در خدمت سپاه باشد.
سانمی، با وجود اینکه می‌دانست مونا شیطان بدخواهی نیست، اما با شیاطین، میانه‌ی خوبی نداشت. با دیدن مونا، ابروهایش در هم گره خورد و با لحنی خشک گفت:《اینجا چه کار می‌کنی؟》
مونا، پوزخندی زد که دندان‌های نیشش نمایان شد و با لحنی مشابه پاسخ داد:《خودت اینجا چه کار می‌کنی، شینازوگاوا؟》
لعنتی! او یک شیطان بود، ولی... چرا سانمی نمی‌توانست ذره‌ای حس تنفر نسبت به او داشته باشد؟
سانمی، کوتاه و مختصر جواب داد:《از ماموریت برمی‌گردم.》
مونا، با لحنی شاد و پرانرژی گفت:《اوه! منم از ماموریتم برمیگردم! پس بیا با هم قدم بزنیم!》
سانمی، اخم‌هایش را در هم کشید و با لحنی مخالف گفت:《من؟ با تو؟ نه ممنون! دلیلی نمی‌بینم که بخوام با یه شیطان، وقتم رو تلف کنم!》
اما مونا، به سانمی فرصت نداد و دستش را گرفت و شروع به دویدن کرد.
دست مونا... دست مونا..... چرا دلش نمی‌خواست مونا دستش را رها کند؟
سانمی، به خودش آمد و دید که مونا او را به سمت دریاچه‌ی یخ‌زده‌ای کشانده است.
سانمی، با تعجب پرسید:《چرا منو به اینجا کشوندی؟》
مونا، در پاسخ به سانمی، سکوت کرد و به آرامی و با احتیاط، بر روی دریاچه‌ی یخ‌زده قدم گذاشت و روی پاهایش سر خورد.
مونا، خندید و گفت:《بیا شینازوگاوا-سان! خیلی حال می‌ده!》
سانمی، با لحنی تمسخرآمیز خندید و گفت:《الان روی باسنت میفتی!》
مونا، با شنیدن حرف سانمی، ایستاد و با اخم جوابش را داد:《انگار خودت نمی‌افتی! بیا امتحان کن ببینم چقدر واردی!》
سانمی، آهی کشید و به همراه مونا، بر روی دریاچه‌ی یخ‌زده رفت و او هم شروع به سر خوردن کرد.
سانمی:《هوم... یه جورایی حال می‌ده.》
مونا:《دیدی گفتم؟》
در میان تمام زیبایی‌های آن مکان... سانمی، فقط زیبایی چهره‌ی شیرین مونا را می‌دید.
چرا باید از یک شیطان خوشش بیاید؟
با دیدن مونا، سانمی به یاد کانائه کوچو افتاد.
کانائه، دختری بود که سانمی دوستش داشت، ولی نتوانست به او اعتراف کند، چرا که کانائه به دست یک شیطان کشته شد.
فکر می‌کرد که قرار نیست بعد از کانائه، دوباره عاشق شود، ولی... ملاقات مونا، همه چیز را عوض کرد.
ولی چرا باید این بار... عاشق یک شیطان شود؟
چرا باید اصلا برای بار دوم عاشق شود؟ مگر نمی‌گفتند که آدم فقط یک بار عاشق می‌شود؟
حتما واقعیت نداشت... چون سانمی دوباره همان حس را به مونا داشت!
رشته‌ی افکار سانمی، با برخوردش به یخ دریاچه پاره شد.
خیلی سرد بود!
وقتی بلند شد، دید که مونا دارد قاه قاه به او می‌خندد!
درست است... مونا او را هل داده بود!
مونا، در حالی که می‌خندید گفت:《وقتی میری تو فکر، قیافه‌ات خیلی خنده‌دار می‌شه!》
سانمی، با عصبانیت داد زد:《میکشمت!》
مونا:《اگه می‌تونی منو بگیر، شینازوگاوا!》
...........
به به
پرنده ی عاشق سانمی😔🤝
چیزه... اد استوری نمیکنی داش؟😧
دیدگاه ها (۲۷)

ادامه^_^ خلاصه مراقب انتخاب های خود باشید😦😂

صدای مونا کیبوتسوجی😔💖خودمم میدونم صدای یور فورجر هست، عمدا ص...

ناشناسعلیییییاین دفعه چقدر ناشناس سم بود...😂😂#شیطان_کش #ستار...

یکم سم ببینید....😂😂 ببخشید حوصله ترجمه نداشتم😂😂 دوستان این...

#تنها_در_تاریکی#𝑝𝑎𝑟𝑡𝟏 هیچ وقت فراموش نکرد که چرا همچین اتفاق...

پارت چهارم_ارابل.مونا نفسش را در سینه حبس کرد؛ نوری که از حل...

برو بمیربمیر بمیر بمیر بمیر بمیر تو لیاقت شونو نداری! فقط ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط