با تو نه برای من غروری ماند

با تو نه برایِ من غروری ماند
نه حواسی
نه دلی

با تو هرچقدر هم که پا در کفشِ رفتن می کنم
باز هم نمی روم

با تو هرچه حواسم را جایی دور پرت می کنم

خودم را حتی راهی ِ جاده می کنم و دور می شوم

باز هم به دنبالِ تو در چشمانِ هر غریبه ای می گردم

با تو دلم تنگ می شود

آنقدر تنگ که می ترسم راهِ نفس بر من ببندد

با تو هرچه سراغِ غرورم را می گیرم

صدایش را نمی شنوم

تو مرا

از همیشه تنها تر کرده ای

آنقدر تنها

که برایِ خودم را دیدن هم

باید پناه بیاورم به چشمانِ تـو

که نیست

که نمی بیند مــــــــرا...
دیدگاه ها (۱۶)

بهترین روز زندگیماون روزیه که خسته از سرکار بیام ودختر کوچول...

خواستم چند روزی نباشم.....تا شایدکسی حس کند نبودنم را تا کسی...

مرا با چیزی عوض کنچیزی ارزشمند چیزی گرانسوزنی شکستهکه بتوانی...

همیشه لحظه خداحافظی صاحبخانه کنار در میایستد وبه مهمانانش لب...

مادر نامت را که می نویسمقلم می لرزددل می لرزدجهان آرام می شو...

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

خدا توبه کنندگان را دوست دارد

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط