لابلای دفترم افسانه را گم کرده ام

لابلای دفترم افسانه را گم کرده ام
شمع سوزانم ولی پروانه را گم کرده ام

جایگاه اصلی ام میخانه های شهر بود
من در این میخانه ها پیمانه را گم کرده ام

سر به روی شانه هایت می نهادم تا سحر
باز کن آغوش خود را شانه را گم کرده ام

من در این صحرای نا آرام بی لیلای خود
آرزو های دل دیوانه را گم کرده ام

مرغک بی آشیانم ، می نشینم در حرم
ترس از صیاد دارم لانه را گم کرده ام

خواستم بر گردم از راهی که بیجا رفته ام
یک نشانی هم ندارم خانه را گم کرده ام

شاهباز عشق بودم در ورای آسمان
چند روزی هست آب و دانه را گم کرده ام .
دیدگاه ها (۲)

ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ...ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﮏ ﺗﮏ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﺯﺧﻤﯽ...

جا مانده ایم حوصله ی شرح قصه نیست ...

زمستان است دیگر ،دل زمین به برف گرم است !دل من به تو ...

دارایی‌ام دلی بود؛که به اخم تو شکست...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط